از رنجی که می کِشم.
از خودم می پرسم » آیا زمانی وجود داشته که مردم این سرزمین به هم عشق ورزیده باشند؟ » هیچ جوابی نیست. گویا همه در تاریکی راه می رویم و به این دل بسته ایم که با لباسی فاخر در روشن ترین خیابان ها قدم می زنیم و چقدر ما خوشبختیم.
دود خودرو ها خوراک بدنمان شده و ما را خاکستری کرده. و همه می دانیم که روشن فکران این سرزمین با دود سیگار به روشن فکری می پردازند، از ریزترینمان تا درشت ترینمان.
دلم کمی خدا می خواهد که در این نزدیکی هاست و به حال ما در خلوتش می گرید. راه می رویم و ناراحتش می کنیم. نه! این خدایی که این روزها برایمان وجود دارد خدایی دروغین است که چون به ما گفته اند دیده نمی شود باور کردیم که بزرگ است و خشمگین و باید از او ترسید و کار نیک انجام داد تا ما را به آتش نیندازد، او آن قدر خشمگین است که به هیچ کس رحم نمی کند. این یکی را راست گفته اند در این خیابان های خاکستری اگر خدایی غیر از این وجود داشته باشد باید به وجود و بزرگی اش شک کرد. و گاه گاهی مهربان البته برای عده ایی خاص.
دلم می خواهد وقتی که آرامش دارم، دروغین و از ناچاری نباشد. می خواهم شادیِ واقعی را تجربه کنم تا بتوانم ناراحتی های واقعی را بپذیرم.
کمی رنگ برایم کافی بود. نیم سال تحصیلی گذشته «رنگ» را گذراندم. اما کسی به من نگفت چرا باید به این بپردازم که رنگ چیست؟ چه سودی دارد؟ از کجا معلوم سبزی که من می بینم برای دیگری قرمز نباشد؟ ولی در پایان به این نتیجه رسیدم که برای همه ی ما توفیری نمی کند که بدانیم فایده ی آن چیست. ونیز فهمیدم مهم نیست که با این چالش مواجه بشوم که » سبز برای من همان سبز ی است که برای دیگری است؟ » چون همه چیز را خاکستری می بینیم این مسیله چندان اهمیتی ندارد. و اگر همینطور پیش برود دور نیست زمانی که سر چهارراه ها کسی با دیدن رنگ چراغ راهنمایی نفهمد که باید برود یا بماند.
دور نیست . . .
و به زودی . . .
دورود بر تو. مردم این سرزمین نه در این زمان بلکه از زمانی که خون تازی در رگهایشان جاری شد از هم متنفر بودند .مردمان ما مردمانی هستند حسود بخیل و نامرد{نا انسان} زندگی کردن با این مردم کاریست بس دشوار فقط زمانی میتوانی با این مردم راحت باشی که در درون خود به تعادل برسی.
گاهي در فضاي نه چندان دور از ميدان انقلاب
باد آهسته اي
مي وزد
آفتاب مي شود
و جوانه اي مي شكفد
سلام
گیریم چراغ سبز شد، چه فایده وقتی راه بسته ست