و نه برای خودم و این بار برای روحی که در آستانهی در ِ رفتن ایستاده و هرگاه که متوجه او میشوم به من میخندد. با درد ِ ندیدناَت چه کنم؟ هیهات که جسمی برای غافلان ندارم. این بار تصویری برای اثبات مدعای خویش ندارم.
میگریم به یاد روزهایی که بیدلیل شب شد.
بگذار تا در کنار تو ای جسم ِ یقین ِ وجود به شیرینترین آسایشها به خاک سپرده شوم. به یقین که خاک مرا بیدلیل هم خواهد پذیرفت چه بر اینکه دلایل بسیارند و بهانهها برای ماندن ناچیز.
چه سودی است اگر نکوشم برای با انسانها بودن؟ «انسان، از آن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا میسازد؛» به یقین که اگر تنها یک عذاب دردناک برای انسانها باشد آن فعل ِ فراموش کردن از روی ِ آگاهی خواهد بود.
Just C
این رو اینجا می نویسم که فقط بدونی اومدم
اما باید باز هم بیام بشینم سر فرصت بخونم
منتظر باش
مثل استفاده از کلیشه وقتی می دانی کلیشه است … یادت که می آید … فراموشی چیز خوبی است اما آگاهانه اش خیلی سخت است … کاش بعضی وقت ها خودش بیاید
شادم این روزها که کسی پیدا میشود واژه یقین را با یقین به کار ببرد.