نوشته ها

همه‌ی داستان

جام را برای من آماده کردند. صورت‌هایی که جلوی روی‌ام بود همه خوشحالی عمیقی داشت. بعضی ها به صورت من نگاه می‌کردند تا مطمین بشوند که حالتی از تردید در صورت من برای نخوردن مایع قرمز رنگ داخل جام وجود ندارد. بعضی ها هم با نگاه اضطراب آمیزی به جام نگاه می‌کردند.
تا پیش از ورود من، هم‌همه‌ی عجیب و ملایمی همه جا را پر کرده بود. با نزدیک شدن من به جایگاه موعود سکوت کشنده‌یی جایگزین شد.
همه منتظر من بودند. ولی من منتظر هیچ‌کس نبودم. بارها از او خواسته بودم که با من این‌کار را نکند. اما ظاهرا صدای من به گوش او نمی‌رسید. طبیعی هم بود و با آن همه مشغله‌ایی که او داشت صدای من، صدای خرد شدن برگ خشک شده‌ی پاییزی بود که زیر پای او له می‌شد،‌ گم شده بود. . .
جام رو برداشتم. نمی‌دانستم که باید به کسی نگاه کنم یا نه! حتی نمی‌دانستم که چشمانم باید باز باشد یا بسته.
آیا این جماعت با نوشیدن من از جام رهایی پیدا می‌کردند؟
کاش واقعا این‌طور بود. ولی مثل روز برای من روشن بود که هیچ آینده‌ی روشنی برای آن‌ها در میان نخواهد بود. به هر صورتی که بود وضعیت آن‌‌ها از این که بود بهتری نداشت.
برای این قوم خوش‌ پندار هیچ چیز بدی هم افاقه نمی‌کرد چه برسد به یک چیز خوب. بنابر همین بود که اطمینان داشتم وضعیت به همین رویه ادامه خواهد یافت. حتی بعد از من.
خشونت ِ همراه با تاسفی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت. روح‌ام و جسم‌ام با این احساس همراه شده بودند.
تمام نیروهایم را جمع کردم. هر آنچه که قدرت داشتم و هر آن‌چه که روح من را جلال می‌داد. همه با هم در دست من تجلی یافتند.
می‌خواستم همانند آرش به همه‌ی آن‌ها آخرین تیرام را نشانه بگیرم،‌ تا مرزی بسازم از وجودِ پایدار. پایداری برای همه چیز. اما این امر برای آن‌ها به یقین پایان یافتن از تمام زنجیرها بود. خوش به حال روزگارانی که پایداری در آن گسترده است.
چه احتیاجی به من هست وقتی که باد می‌وزد؟ من هم زود گذر بودم.
چه کنم با مخالف‌خوانانی که دیگر مخالف وجود هستی من هستند؟
وای بر روزی که مخاطبی نداشته باشم.
و من فقط به خاطر نبود مخاطبم و خواست مخالف‌خوانان، به رسم ایشان اینگونه عمل می‌کنم تا مبادا مخاطبم را آزرده باشم.
جام را نوشیدم.
همه چیز برای آن‌ها به پایان رسیده بود. بوی خون رو احساس می‌کردم که در فضا پیچیده بود. احساس تزلزل هر لحظه در وجودم بیشتر رسوخ می‌کرد و بعد هیچ . . .!

4 دیدگاه در مورد “همه‌ی داستان”

  1. يعني هميشه آخر داستان اينه
    هيچ …
    گاهي همه حس ها آشنا هستن و گاهي آدم با اينكه ميدونه باز هم به همون هيچه ميرسه اما باز هم براي هيچ ، تجربه ميكنه

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s