دیر نشود.
شاید دیر نشود.
برچسب: بریتانیا
چیستی تو؟
چرا و به چه علت؟
فلک
تابستان کمی گرم بود و زمستان کمی سخت است.
سندروم
سلام اینجا غرب است؟ من کلاغی هستم که میخواهم پرواز را فراموش کنم و کج کج راه بروم.
غرب! غرب!
بگذارید تا پایانی را بگویم که هیچگاه آغازی نداشت.
قسم به دوری ِ تو که همین نزدیکیها پرسه میزند، من گفته بودم. چیزی راجعبه رازهایی که خورده بودیم گفته بودم.
راستی یادم رفته بود بپرسم. تو خواب من را هم میبینی؟
من سالهاست خوابام.
پدر!
این قطعیت تو بود. نه آنچه که پیش از این، تو من را در هیبت کت و شلوار سرمهایی دیده بودی.
عزیزکم! من انسان نیستم. درک نمیکنی؟
اگر یک بار به این فکر میکردیم که چرا دهان من بسته بود، شاید حالا پستههای باغ خندان بودند.
بیا تا من شنل قرمزام را به جای کت و شلوار سرمهایی بر تن کنم تا ببینی من سبزم. گاهی هم زرد، مثل نسیم.
قسم به اتوبوسهای قرمز دو طبقه که من به تو نزدیکتر شدهام.
لابد از خودت میپرسی تفاوت من با آنها چیست؟ من فقط هزاران مایل با آنها فاصله دارم.
حالا چه تفاوتی میکند که «Covent Garden» باشد، یا جایی که شش ماه یا شب است یا روز؟
مهم این است عزیزکم که من چند ده کیلومتری به غرب نزدیکتر شدهام و تو نمیدانی که قلبی درد دارد و اکوکاردیوگرافی میشود، اما از طرفی قلبی هم بود فشرده که هیچگاه درمان نشد.
روابطی که به درب خروج اضطراری اعتقاد دارند همیشه باز هستند.
دیشب شنیدم سوسکها میگفتند غریبهایی اینجاست که گوشوارهایی به گوشاش دارد. و من از دیدنشان تعجب نکردم.
طبیعت همین هست دیگر!
میدانی بعضی وقتها آدم دلاش میخواهد در لجن شنا کند.
عزیزکم! قسم به خیابان پردیس که من چند کیلومتر به تو نزدیک شدهام.
میدانم که من نمیتوانم تو را در آغوش بکشم. این از لحاظ پزشکی یک امر طبیعی است.
نسیم! نمیخواهی کمی بنشینی تا من فقط به تو نگاه کنم؟
من به غرب نزدیکتر شدهام.
خانهی تنهایی من
همیشه به این فکر میکردم که اگر فصلی به موقع از راه نرسد چه کنم؟ بعد به این نتیجه رسیدم مگر من دربارهی جابهجایی فصلها مسئول بودم که حالا باید کاری بکنم کارستان؟
بگذریم. چیز مهمتری بود که باید به آن میپرداختم که انجاماش دادم؛
تصمیم من قطعی بود. یادش رفته بود روزی را که من جلوی او زانو زده بودم. صورتاش از اشکهای من که بر روی صورتش میچکید خیس شده بود. دو دستاش دور گردنم حلقه شده بود و با تمام نیرویی که داشت به گردن من فشار میآورد. هیچ تقلایی برای رهایی از دستاناش نمیکردم. با این وجود من مصمم داشتم کار خودم را میکردم. سعی کردم زیاد فکر نکنم. خیلی طول نکشید . . . فشار دستاناش از دور گردنم آرام آرام کم شد و ناگهان دستاناش در هوا سقوط کردند. تقدیر به سرانجام رسید.