شاید بعضی وقتها دیر شود. نگران ژنده شدن کوفتی ها نباش. خودت باش، زیبا باش.

[the Pej, His Honourable Highness's blog] – [عالیجاه] پژ
من دنبال توام یا تو دنبال من؟
مرگ کی به هم میرسیم؟
گرم و سوزان!
از بیخ و بن «بید» بودهام. آرامش و طوفان ریشهام را نمیکند.
دیگه نیستم خروس، ایندفعه خرم / بازم از حرفات اگه گول بخورم*
چون فقط دانهی افتاده را هزار بار دوباره برمیدارد دلیل بر احمق بودناش نیست. همانند دیگرانی نیست که یک خط را هزار بار، بیمفهوم، میکشند.
سربازی نیست که لبهایش را بههم دوخته باشند و کور وکرش کرده باشند.
مورچهی کوچک به اندازهی یک دنیا سرمست است. سرمستی که راه راست ندارد.
خطخطیهایی که برای خودم دارم.
فاجعهی اتمی «هیروشیما» و «ناکازاکی» سه روز متوالی ادامه خواهد داشت. سپس هیچ درنایی آرزوی مرا برآورده نخواهد کرد.
دوست داشتن و یا نداشتن را خودام برای خودام تعریف میکنم. و به طور قطع این حق برای من محفوظ است. درست است.
درست است که من برای شما چیزی را معین و مقرر نمیکنم. نیز این حق برای شما محفوظ است.
من و شما میبایست در حبابهایی غلیظ در یک چنین شرایطی محفوظ و مسبوط بمانیم.
چه کسی برای من و شما شرط را معین میکند؟
من چنین حقی را تنفیذ نکردهام. این اشتباه شما بوده است.
چگونه خود و دیگران را در سایهای گسترده محبوس میکنیم؟
بعضی از رسمها اعتبارشان گذشته است.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
دیوار دفاعی و اسمها،
من همیشه میدوم.
ببین! بخوان! گوش کن!
: همه بیرون.
: گفتم همه بیرون.
: خیر! بیرون.
: اینبار جایی خواهم خوابید که به عقل هیچکس نرسد.
. . .
– «هُما» را آماده کنید.
[podcast]http://www.pej.ir/podcast/sovereignty.mp3[/podcast]
همهی ظرفهایی که روی کابینتها را به شکل L اشغال کرده بودند.حالا همهی ظرفها را شستم.
باور کن زیبای من! این چنین است رسم روزگار.
از میلیونها آدمی که زاده میشوند، فقط تعدادی در اقلیتاند و از آن اقلیت باز تعدادی در اقلیتی دگر و از آن اقلیت دگر تعدادی مثل من . . .*
این من ِ من است.
تازه که گذر روزگار اینطوری است.
حالا که درست همه چیز بیهوده است.**
همین حالاایی که حالا حالا ها قرار نبود بیاید.
مستیهای من که برای بعضی از شماها آشناست.
و تاریکخانهی من، [و باز این من ِ من]
و برای سالیانی که من نخواهم بود و پیش از آن بر چوبهی دار در آخرین لحظه فریاد بزنم: زنده باد خودم!
تو فکر میکنی اهمیت دارد؟
نه جدا؟ [ که جدیدا [که جدیدن شده،] جدن]،
باید سالها پیش که شوهر خواهرم که حالا شده پسر خالهام به همین بلندی فریاد زد: نه بیبنم جدن جراتاش را داری؟
باید همان روز میگفتم: آره عزیزم! جراتاش را دارم. زنده باد خودم!
خب! به رسم روزگار تکراری و زورکی من [و باز این من ِ من] مستی من دیرتر از این بود.
نوشیدنیهای زرد و حولهایی آبی که روی آن استفراغ میکردم در خیال مستیام که راستی بود، رنگ همدیگر را تشدید میکردند.
هنوز دوربینام منتظر من است.
عزیزکم مگر نمیبینی من کرکرهها را کشیدهام پایین؟
به علت خودسوزی تا اطلاع ثانوی بسته است.
هنوز دهانام بوی الکل میدهد.
بی خیال لبان من [و باز این من ِ من].
پسر بلوند هفده سالهایی را میشناسم که لبانم [و باز این من ِ من] را تمجید میکند.
هی! تو فکر میکنی من وقتی ناراحت میشوم چه میکنم؟
هیچ! فقط کیک میپزم.
هوا سردتر میشود و همه از انجماد در میآیند.
الکل چی؟ الکل که یخ نمیزند که حالا از انجماد در بیاید.
ها! فهمیدم! برای همین من زود مست میشوم. چون وقتی الکل میخورم همه چیز درونم ذوب میشود.
پس چرا من در توی لعنتی ذوب شدم؟
لباسام را در میآرم.
آرام!
هیس! همه خواباند.
حالا که همه خواباند و من بیدار،
این من ِ من است که بیدار است.
*: اینیکی را از «باربد ِ شب» با تغییراتی از پست «واژه»اش وام گرفتم. اقلیت در اقلیت برای من معنای خاصی دارد که باربد ِ شب به خوبی با آن آشناست و فکر میکنم با هم در این مورد درک میکنیم. در ضمن دو پست در مورد اقلیت دارم که در اینجا و اینجا میتوانید آنها را بخوانید.
**: این جملهی «همه چیز بیهوده است.» از «همزاد» برایام خارش مغز ایجاد کرده است و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. مرسی! همزاد.
و با تشکر از این من ِ من!
احتمال دارد چیزی که در پس اعماق وجود داشته باشد در لایههای رویی وجود نداشته باشد و چیزی که دیده نمیشود اینطور انگاشته میشود که وجود ندارد، همانطور که گویی تا پیش از این نبوده است.
پس هیچ چیزی وجود ندارد.
سرمایهای بس گرانبها که به سادگی یافت نمیشود.
همیشه به این فکر میکردم که اگر فصلی به موقع از راه نرسد چه کنم؟ بعد به این نتیجه رسیدم مگر من دربارهی جابهجایی فصلها مسئول بودم که حالا باید کاری بکنم کارستان؟
بگذریم. چیز مهمتری بود که باید به آن میپرداختم که انجاماش دادم؛
تصمیم من قطعی بود. یادش رفته بود روزی را که من جلوی او زانو زده بودم. صورتاش از اشکهای من که بر روی صورتش میچکید خیس شده بود. دو دستاش دور گردنم حلقه شده بود و با تمام نیرویی که داشت به گردن من فشار میآورد. هیچ تقلایی برای رهایی از دستاناش نمیکردم. با این وجود من مصمم داشتم کار خودم را میکردم. سعی کردم زیاد فکر نکنم. خیلی طول نکشید . . . فشار دستاناش از دور گردنم آرام آرام کم شد و ناگهان دستاناش در هوا سقوط کردند. تقدیر به سرانجام رسید.
تعليق چيز جالبي است. به خصوص اگر از سال بالا بزند.
معلقم در هوا.
حبابهايي هم هست. خُب باشد.
چيز خاصي هم بايد در اين بين وجود داشته باشد. بماند که هست يا نيست.
هرچند همه و هیچکس از پس آن برنيايند.
تعليق در هر امري جايز است. به خصوص جايي که هيچکس انتظار آنرا نداشته باشد.
همانند مرگ ناگهان ميرسد.
پافشاري نيست بر اين موقعيت.
ایها الناس!
این همه به من “فلوکستین” توصیه نکنید. فلوکستین به من کارگر نبود. همان اول حذفش کردند. سر و کار من با “سه حلقهایی” هاست.
پیشنهاد بهتری بدهید. [البته اگر هست.]
جام را برای من آماده کردند. صورتهایی که جلوی رویام بود همه خوشحالی عمیقی داشت. بعضی ها به صورت من نگاه میکردند تا مطمین بشوند که حالتی از تردید در صورت من برای نخوردن مایع قرمز رنگ داخل جام وجود ندارد. بعضی ها هم با نگاه اضطراب آمیزی به جام نگاه میکردند.
تا پیش از ورود من، همهمهی عجیب و ملایمی همه جا را پر کرده بود. با نزدیک شدن من به جایگاه موعود سکوت کشندهیی جایگزین شد.
همه منتظر من بودند. ولی من منتظر هیچکس نبودم. بارها از او خواسته بودم که با من اینکار را نکند. اما ظاهرا صدای من به گوش او نمیرسید. طبیعی هم بود و با آن همه مشغلهایی که او داشت صدای من، صدای خرد شدن برگ خشک شدهی پاییزی بود که زیر پای او له میشد، گم شده بود. . .
جام رو برداشتم. نمیدانستم که باید به کسی نگاه کنم یا نه! حتی نمیدانستم که چشمانم باید باز باشد یا بسته.
آیا این جماعت با نوشیدن من از جام رهایی پیدا میکردند؟
کاش واقعا اینطور بود. ولی مثل روز برای من روشن بود که هیچ آیندهی روشنی برای آنها در میان نخواهد بود. به هر صورتی که بود وضعیت آنها از این که بود بهتری نداشت.
برای این قوم خوش پندار هیچ چیز بدی هم افاقه نمیکرد چه برسد به یک چیز خوب. بنابر همین بود که اطمینان داشتم وضعیت به همین رویه ادامه خواهد یافت. حتی بعد از من.
خشونت ِ همراه با تاسفی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت. روحام و جسمام با این احساس همراه شده بودند.
تمام نیروهایم را جمع کردم. هر آنچه که قدرت داشتم و هر آنچه که روح من را جلال میداد. همه با هم در دست من تجلی یافتند.
میخواستم همانند آرش به همهی آنها آخرین تیرام را نشانه بگیرم، تا مرزی بسازم از وجودِ پایدار. پایداری برای همه چیز. اما این امر برای آنها به یقین پایان یافتن از تمام زنجیرها بود. خوش به حال روزگارانی که پایداری در آن گسترده است.
چه احتیاجی به من هست وقتی که باد میوزد؟ من هم زود گذر بودم.
چه کنم با مخالفخوانانی که دیگر مخالف وجود هستی من هستند؟
وای بر روزی که مخاطبی نداشته باشم.
و من فقط به خاطر نبود مخاطبم و خواست مخالفخوانان، به رسم ایشان اینگونه عمل میکنم تا مبادا مخاطبم را آزرده باشم.
جام را نوشیدم.
همه چیز برای آنها به پایان رسیده بود. بوی خون رو احساس میکردم که در فضا پیچیده بود. احساس تزلزل هر لحظه در وجودم بیشتر رسوخ میکرد و بعد هیچ . . .!
او همانطور که راه میرفت، تاکید میکرد که انسانیترین رشتهی دانشگاهی جهان تیاتر است. به برداشتن قدمهای بعدیاش شک کرد.
در همین هنگام این شک کمکم رشد کرد. آنقدر در ذات اقدساش نفوذ کرد که بازایستاد.
صورتاش رنگ باخت و شک او را به تنهایی فراخواند.
از تنهایی به کفر آمد و کفر گفت.
بله! او یک خائن ِ کافر شده بود.
باسم حق
با توجه به بعضی از شبهات و شکیات لازم میدانم به بعضی از آنها و نه همهی آنها پاسخ دهم؛
1- پست پیشین بنده که در تاریخ ششم دیماه یک هزار و سیصد و هشتاد وشش به اطلاع عموم رسید باعث دلخوری بعضی از دولتمردان دولت علیه و نیز جمع کثیری از خویشان خونی دربار و نیز دوستان و آشنایان و حتی عوام شده بود که چرا نام ایشان را ذکر نکردیم. در جواب به همهی آنها باید گفت که ما نام هرکس را که اختیار کنیم خواهیم برد و اگر نام کسی آورده نشده نه از قلم بلکه از دل افتاده. «ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش».
2- «هوا بس ناجوانمردانه سرد است». کمی به گربههای دم در غذا بدهبد جای دوری نمیرود ماموران میبینند و در اخذ مالیات سالیانهی خانوار درنظر میگیرند.
3- گویی غمیست عجیب در نزدمان که دورترینها نیز بینند و ندانند که چیست. عجب از رسم زمانه که نزدیکان [نه یک نفر و دو نفر، بیشترشان] این گونه با تو میکنند و تو نیز هیچ کاری نیست به غیر از خوردن ِ خون ِ دل. «زشیر ستر خوردن و سوسمار / عرب را بهجایی رسید است کار / که تاج و تخت کیانی کند آرزو / تفو بر تو ای چرخ گردون! تفو!».
4- به زودی ماه محرم فرا میرسد. تمام کسانی که میخواهند ریا کنند و از صدقهی سر امام حسین اجرت بگیرند دندان تیز کنند. گرچه میدانم که همهی آنها احتیاجی به یادآوری ما ندارند و از پیش، آماده هستند. خدا میداند که اگر ریاکارن محرم و صفر و رمضان را نداشتند چه میکردند. «جامی است که عقل آفرین میزندش/ صد بوسه ی مهر بر جبین میزندش».
سارا اشک میریزد، من به چشمانش زل میزنم. او میگوید بیشتر اوقات به یک چیزی زل میزند. سارا به اصرار من، صبحها مرا از خواب بیدار میکند اما نمیداند که من بیش از یک سال است که خوابم.
من خوابیدم و عدهایی که مرا برای این ترقیب کرده بودند ازین بابت خوشحالاند و عدهای ناراحت. با این حال هر دو گروه متفق القول هستند که من به طور عادی به زندگی روزمرهام میپردازم.
علیرضا همه چیز را میبیند ولی سکوت اختیار کرده و ذهنش مشوش این امر است. او نیز میپندارد که من نمیفهمم.
آقای فروتن خیلی سعی میکند مرا درک کند. این را در چشماناش میخوانم. کمی از او خجالت میکشم ولی با این حال باز هم دریغ نمیکند.
پدرم خدا را شکر میکند و مادرم برایم به طور سوء ِ تفاهمی دعا میکند.
بهنود هم هست. او تجربیات فراوانی دارد که مرتب ویرایش میشوند. به قول خودش همه چیزهایش سیاهاند. با این حال سیاهیاش ویرایش نمیشود یا شاید هم هنوز نشده.
من کارگاه ِ کوچکی ندارم تا سه زهر ِ ظهور، ثبوت و توقف را در حلقم بریزم تا ساکت شوم.
امیرعلی رنگ باخته و اصرار بر رنگ جدیدی دارد که نمیدانم چیست.
خانم جدیکار هم همهی امور را حل شدنی میداند ولی بعضی وقتها چشمهایش را روی هم میگذارد.
خانم مسعودی هم به من محبت دارد و از این که «من بهترم»خوشحال است. اما نمیداند که چه غوغایی برپاست برای هیچ.
دلم برای همهیشان تنگ می شود با اینکه در حظور ِ هم هستیم.
خواهرم نیست. دلگیری بیشتری از این امر دارم. چون حظور فیزیکی هم ندارد.
گلی هیچ چیز نمیفهمد زبان بسته اما حرفهای من را میفهمد. حتی آنقدر مرا میفهمد که میپندارم فکرهایم را میخواند.
لبخندهای زیادی میزنم. اما غافل از اینکه با هر لبخند چنگکی دلم را ریش ریش میکند.
به نام خدا
با توجه به شرایط پیش آمده یی که ذکر آن گفته شده بود، سامانه ی حیاتی برای ادامه ی بقا ناگریز به ایجاد تغییراتی شد که متاسفانه یا خوشبختانه و یا هیچ کدام، اجتناب ناپذیر بود. در ادامه به تغییرات ایجاد شده که در حال حاضر نسخه ی آزمایشی آن در حال بارگذاری است، می پردازم.
1- این جا به مقدار زیادی خاکستر محبت باقی مانده که سرد شده و باد آن ها را در فضا می پراکند. بوی خاکسترِ آتش تازه خاموش شده ایی در فضا شنیده می شود که سنگینی را بر کمرم می گذارد، به قدری مرا له کرده که دیده نمی شوم. گرچه بوی این خاکستر برای همه ی کسانی که صبح شان را آغاز می کنند دل پذیر است ولی باید فراموش کرد سوختن را.
2- اندوهم را می پذیرم و به عواقب آن تن می دهم و هرگونه مجازات اش را گردن می نهم.
3- مغزم را Fdisk می کنم.
4- حقیقت را پذیرا هستم هرچند به زیانم باشد.
5- به مرزها می روم و برای محبت مین گذاری می کنم. مانند اسیری که اثیری است.
6- گلویم را برای فریادی عظیم آماده می کنم و هنگامی که سکوت همه جا را دربر گرفت با اختیار سکوت می کنم.
با احترام پژ (پژمان) پاک
————————————————————
رونوشت:
– متغیرات.
– جایی که امور روزمره ی عادی زندگی ام را می گذرانم.
به نام خدا
با توجه به شرایط پیش آمده، تغییرات جدیدی در راه است که به زودی اعلام می گردد.
با احترام
پژ (پژمان) پاک
————————————————————
رونوشت:
– متغیرات.
– جایی که امور روزمره ی عادی زندگی ام را می گذرانم.
تنها کسانی که می دانند کجا را نگاه کنند می بینند،
و برای ایشان نشانه هایی هست.
اعدادی که میآیند و میروند و فکر نمیکنم چندان اهمیتی داشته باشند. چون زمان کافی برای درک آن ها وجود دارد. گرچه هیچ احتیاجی به درک شدن هم ندارند.
به موسیقی راک اند رول هیچ علاقهایی ندارم. ولی به شدت برایم نقش لالایی قبل از خواب را بازی میکند. گویی آرام آرام برای خوابی عمیق و ابدی آمادهام میکند.
مینوشم جام شوکران را.
بیش از یک سال است که بیدارم اما گویی همه را در رویای خواب گذرانده ام. و این من ام انگار.
موسیقی در این خواب برایم چندان اهمیتی نداشته است، ولی نمیدانم چه اصراری مرا وادار به گوش دادن ناخودآگاه موسیقی می کرده است. تمام این مدت موسیقی در گوشم نجوا میکرده ولی من به آن گوش نمی دادم. حتی بعضی وقت ها به هیچ وجه توجهی نمیکردم و نمیکنم که چه چیزی به داخل گوشم می رود.
انگار چیزی به نام سلیقه هم وجود خارجی پیدا میکند و فیالفور بی ارزش میشود.
کم خون شدم.
آن قدر که خونم دیگه من رو به یاد نمی آره. مدت هاست که لحظه هایی رو که من و خون ام با هم دوران سرشار از انرژی و احساس خوب بودن رو داشتیم به یاد نمی آره.
نگرانم.
نگران این هستم که مبادا آن قدر کم خون بشم که خون ام، یک روز یادش بره که دیگه من کی هستم. خوابی دیدم که خون ام از شدت عصبانیت “سریر خون” بود. هیچ چیز فایده نداشت وخون جلوی چشمانش رو گرفته بود و من مثل خون، برای خون ام گریه کردم.
یک تکه الماس یک قیراطی بر روی گوشی که حتی با ارزش ترین کلمه ها، سه نقطه! خوش آب و هواترین جای روی زمین که پر احساس ترین بادها باز هم از رنگِ خاکستری ام هیچ نمی کاهد و ذهن است که کاهیده می شود. امضای جعلی خودم.
فصلی که بویِ خاکستری غلیظ است. کوشش مکن چیزی را دریابی که اگر بفهمی سهمگین ترین خشم خدایان را بر خواهی انگیخت.
ترجیح می دهم سکوت کنم. چرا به خود نمی روید؟ مکاشفه ی بیهوده مکن.
لطفی در حق من بکن برای اولین و آخرین بار؛ در این دخمه ی کوهِ آسایش، تنِ بی جانم را رها کن که کرکس ها گرسنه اند. دست کم کمی مفید خواهم بود برای اولین و آخرین بار.
فراموش می کنم که چه اتفاقی افتاده که چنین یک رنگ شده ام.
سلام! امروز چه رنگِ سه نقطه ایی به نظر می رسم؟
حالم از هرچه هرزه گی به اصطلاح عاشقانه ست به هم می خورد.
از هر آن چه که پشت صحنه ست و جز یک مشت کثافت، هیچ چیز دیگری نیست.
کجا رفتید ای مردمان خدایی؟
به کدام گوری می روید؟
شرم بر آن چه که مهمانی موقتِ احمقانه است.
ننگ بر شما که راست راست راه می روید و با یک مشت اراجیفِ انسان گرایانه که چیزی جز یک مشت دروغ بزرگ نیست دل خوش کرده اید.
هوا همین طور ابری خواهد بود، خیالتان راحت. به کثافت کاریِ تان ادامه دهید. هیچ کس متوجه شما ژنده پوشانِ رابطه های احمقانه نخواهد شد.
سلام! امروز چه برنامه یِ کثیفی چیده ایی؟