نوشته ها

کارزامی

در حالی‌که سال‌های متمادی از آیت الله درخواست کرده بود تا  او را از گزند گرمای تابستان حفظ کند، این‌ سال سر خود را به آرامی بالا آورد و سپس در برابر عظمت نامتناهی آیت الله سر تعظیم فرود آورد؛
–    اجازه دهید با عمق وجودام گرمای این سال را پذیرا باشم و در پناه شما از آن لذت ببرم.

با این درخواست وی موافقت حاصل شد.

نوشته ها

سرمایش

سال‌ها ست که قدرت‌اش به یغما رفته. البته این نظر شخصی خوداش است و او نظر دیگران را در این مورد خاص نمی‌داند. پیش از آن‌که دیدگاه وی مهم تلقی شود، او حتی حق ابراز نظراش را هم از دست داده بوده.
«آزادی» فقط به خاطر تو.
گاهی در حالی که بر روی صندلی مجلل‌اش جابه‌جا می‌شود، به این فکر می‌کند که به راستی دیگر این همه زرق و برق دیگر فایده‌ای برای خوداش هم ندارد.
او فکر می‌کند که با این همه قدرت‌های فرمایشی دیگر چه احتیاجی به بیعت سالیانه با رعیت آزاد دارد؟
پادشاه یاداش نبود که رعیت حق بیعت را دارند.

February-09.Metro-9220-01

نوشته ها

میراث من

به پادکست زیر گوش کنید: (نوشته‌ی زیر متن پادکست است)

[دکمه‌ی Play را کلیک کنید][podcast]http://www.pej.ir/podcast/inheritance.mp3[/podcast]

من تنهایی‌ام را می‌توانم با خیره شدن به یک گل رزِ سرخ پژمرده سپری کنم.
مگر من از دنیا چه خواستم که آیین یکتا پرستی‌ام باید چنین باشد؟
نگاه‌ها از من خسته شده‌اند.
آرام‌آرام،
میراث من به سراغ من می‌آید.
و من نگران از این میراث در ذهن‌ام می‌دوم.
سال‌ها صبر می‌کنم و تنها خیره می‌شوم.
مردم می‌آیند و می‌روند.
میراث من زمانی به سراغ‌ام می‌آید که خواب در آرامش ابدی را برگزینم،
و آن‌گاه میراث من در خش‌خش برگهای خسته‌ایی که در پیاده‌روهای طولانی می‌خزند به دیگران می‌رسد.
سال‌ها می‌گذرد و من دیگر در نیستی‌ام و ناگهان برگی خودش را کشان‌کشان به زیر پای‌ات می‌اندازد.
و تو با لبخند زیبایت میراث من را خرد می‌کنی.

نوشته ها

همه‌ی داستان

جام را برای من آماده کردند. صورت‌هایی که جلوی روی‌ام بود همه خوشحالی عمیقی داشت. بعضی ها به صورت من نگاه می‌کردند تا مطمین بشوند که حالتی از تردید در صورت من برای نخوردن مایع قرمز رنگ داخل جام وجود ندارد. بعضی ها هم با نگاه اضطراب آمیزی به جام نگاه می‌کردند.
تا پیش از ورود من، هم‌همه‌ی عجیب و ملایمی همه جا را پر کرده بود. با نزدیک شدن من به جایگاه موعود سکوت کشنده‌یی جایگزین شد.
همه منتظر من بودند. ولی من منتظر هیچ‌کس نبودم. بارها از او خواسته بودم که با من این‌کار را نکند. اما ظاهرا صدای من به گوش او نمی‌رسید. طبیعی هم بود و با آن همه مشغله‌ایی که او داشت صدای من، صدای خرد شدن برگ خشک شده‌ی پاییزی بود که زیر پای او له می‌شد،‌ گم شده بود. . .
جام رو برداشتم. نمی‌دانستم که باید به کسی نگاه کنم یا نه! حتی نمی‌دانستم که چشمانم باید باز باشد یا بسته.
آیا این جماعت با نوشیدن من از جام رهایی پیدا می‌کردند؟
کاش واقعا این‌طور بود. ولی مثل روز برای من روشن بود که هیچ آینده‌ی روشنی برای آن‌ها در میان نخواهد بود. به هر صورتی که بود وضعیت آن‌‌ها از این که بود بهتری نداشت.
برای این قوم خوش‌ پندار هیچ چیز بدی هم افاقه نمی‌کرد چه برسد به یک چیز خوب. بنابر همین بود که اطمینان داشتم وضعیت به همین رویه ادامه خواهد یافت. حتی بعد از من.
خشونت ِ همراه با تاسفی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت. روح‌ام و جسم‌ام با این احساس همراه شده بودند.
تمام نیروهایم را جمع کردم. هر آنچه که قدرت داشتم و هر آن‌چه که روح من را جلال می‌داد. همه با هم در دست من تجلی یافتند.
می‌خواستم همانند آرش به همه‌ی آن‌ها آخرین تیرام را نشانه بگیرم،‌ تا مرزی بسازم از وجودِ پایدار. پایداری برای همه چیز. اما این امر برای آن‌ها به یقین پایان یافتن از تمام زنجیرها بود. خوش به حال روزگارانی که پایداری در آن گسترده است.
چه احتیاجی به من هست وقتی که باد می‌وزد؟ من هم زود گذر بودم.
چه کنم با مخالف‌خوانانی که دیگر مخالف وجود هستی من هستند؟
وای بر روزی که مخاطبی نداشته باشم.
و من فقط به خاطر نبود مخاطبم و خواست مخالف‌خوانان، به رسم ایشان اینگونه عمل می‌کنم تا مبادا مخاطبم را آزرده باشم.
جام را نوشیدم.
همه چیز برای آن‌ها به پایان رسیده بود. بوی خون رو احساس می‌کردم که در فضا پیچیده بود. احساس تزلزل هر لحظه در وجودم بیشتر رسوخ می‌کرد و بعد هیچ . . .!

نوشته ها

خداحافظ ارتباط

و نه برای خودم و این بار برای روحی که در آستانه‌ی در ِ رفتن ایستاده و هرگاه که متوجه او می‌شوم به من می‌خندد. با درد ِ‌ ندیدن‌اَت چه کنم؟ هیهات که جسمی برای غافلان ندارم. این بار تصویری برای اثبات مدعای خویش ندارم.
می‌گریم به یاد روزهایی که بی‌دلیل شب شد.
بگذار تا در کنار تو ای جسم ِ یقین ِ وجود به شیرین‌ترین آسایش‌ها به خاک سپرده شوم. به یقین که خاک مرا بی‌دلیل هم خواهد پذیرفت چه بر این‌که دلایل بسیارند و بهانه‌ها برای ماندن ناچیز.
چه سودی است اگر نکوشم برای با انسان‌ها بودن؟‌ «انسان، از آن چیزی که بسیار دوست می‌دارد، خود را جدا می‌سازد؛» به یقین که اگر تنها یک عذاب دردناک برای انسان‌ها باشد آن فعل ِ‌ فراموش کردن از روی ِ آگاهی خواهد بود.