تیغ تیز تبر بر فرق سرم کوبدیم.
برچسب: شبیه خون
آه
بخوان! از خون بسته بخوان که تو را غرق می کند.
هراس
هرکسی در زندگی خطبهی هشتادمی برای خود دارد.
از خطبه نباید ترسید، از نترسی باید ترسید.
زندگی زیباست، حتی اگر ترس داشته باشد.
چوب
سمانه! دوست عزیزم!
از اینکه اینگونه شخصیت تو خرد شده عمیقا متاسفم. به یاد داشته باش عدهای هستند که «قدر هیچ چیز» را نمیدانند. این جماعت «لیاقت خوبیها»ی تو و هیچ خوب دیگری را ندارند.
به یاد داشته باش اگر میخواهی در این دنیای سرتاسر بد ادامه بدهی باید با اینها بیش از این خوب باشی. بدیهای آنها دلیلی مستدل برای بد بودن تو نیست. اگر امثال آنها وجود نداشته باشد که خوبی تو به چشم نمیآید دوست خوبام. باید خوشحال باشی که اینقدر خوب هستی.
«انسان تنهاترین موجود روی زمین است.» و هیچکسی دوای دل شکستهي تو نیست. آن چیزی که تو را شفا میدهد، خوب بودن خود توست. با خودات بهتر از این باش. همچنان که با این بیلیاقتانی که توفیق اجباری نصیبشان شده است و حتی بیشتر از آن.
میزان خود تو هستی نه آنها. آن ها ترازویی ندارند. تشنگانی هستند که فقط کاسهی آبی در دست دارند و دنبال رفع عطش خود. متاع به این گرانبهایی به رایگان نصیبشان شده است، چرا باید بابت بدست آوردن چنین چیزی هزینهای پرداخت کنند در حالی که مفت به چنگشان آمده است؟ متذکر شدم که آنها لیاقت ندارند. چه برسد لیاقت چنین چیز گرانبهایی. به آنها اگر لجن مرداب هم بدهی آن را با اشتیاق سر میکشند و نه تنها سیراب میشوند بلکه سرمست هم میشوند.
دوست گرانبهایام! سمانه!
خوب بودن مسیلهایی نبوده که تو بتوانی بهراحتی آن را بدست بیاوری و حال به راحتی آن را از دست بدهی.
سمانه باید فروشندهی زبر دستی باشی. رایگان فروختن خوبی، گرانفروشی است که هرکسی مشتری آن نیست. بعضیها واقعا خریدار نیستاند و فقط برای تفریح آمدهاند. مشتری واقعی یک کالای گرانبها خیلی دیر به سراغ آن میآید. تو نباید به فکر هرچه سریعتر به سود رسیدن خود باشی. حواسات باشد که متضرر نشوی.
سرمایش
سالها ست که قدرتاش به یغما رفته. البته این نظر شخصی خوداش است و او نظر دیگران را در این مورد خاص نمیداند. پیش از آنکه دیدگاه وی مهم تلقی شود، او حتی حق ابراز نظراش را هم از دست داده بوده.
«آزادی» فقط به خاطر تو.
گاهی در حالی که بر روی صندلی مجللاش جابهجا میشود، به این فکر میکند که به راستی دیگر این همه زرق و برق دیگر فایدهای برای خوداش هم ندارد.
او فکر میکند که با این همه قدرتهای فرمایشی دیگر چه احتیاجی به بیعت سالیانه با رعیت آزاد دارد؟
پادشاه یاداش نبود که رعیت حق بیعت را دارند.
طالع تقدیر
و باز دوباره من با فصل زمستان به میانه رسیدم. دیگر بهار را انتظار نمیکشم.
در زمستان خیابانها را ترک گفتیم. از زمستان به یک فنجان ِ کوچک ِ گرم پناه آوردیم.
من به خیابان باز میگردم.
من یک واژه دارم. نه بیشتر نه کمتر.
نمیپذیرم.
نمیگویم.
برای رسیدن به آنچه که خوشبختی خوانده میشود باید خوش باشد.
واژهام را باید فراموش کند.
از همین حالا هم برای فرارسیدن این روز، روزشمار نصب کردهاند.
برای رسیدن چنین فرخندهی باشکوهی کم شدن اعداد روزشمار خوشایند به نظر میرسد.
اما، تنها، به نظر میرسد.
به راستی در نظرها نخواهم بود.
هنگامی که ترک شوم برگهای خشک شدهی روی زمین مرا همراهی خواهند کرد.
و من در این زمین، بیگانهی تهیدستی شوم. بی برگ. با قطعاتی از جنس فلز.
یادباد آن روزگاران. یاد باد!
توضیحات اربعه
باسم حق
با توجه به بعضی از شبهات و شکیات لازم میدانم به بعضی از آنها و نه همهی آنها پاسخ دهم؛
1- پست پیشین بنده که در تاریخ ششم دیماه یک هزار و سیصد و هشتاد وشش به اطلاع عموم رسید باعث دلخوری بعضی از دولتمردان دولت علیه و نیز جمع کثیری از خویشان خونی دربار و نیز دوستان و آشنایان و حتی عوام شده بود که چرا نام ایشان را ذکر نکردیم. در جواب به همهی آنها باید گفت که ما نام هرکس را که اختیار کنیم خواهیم برد و اگر نام کسی آورده نشده نه از قلم بلکه از دل افتاده. «ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش».
2- «هوا بس ناجوانمردانه سرد است». کمی به گربههای دم در غذا بدهبد جای دوری نمیرود ماموران میبینند و در اخذ مالیات سالیانهی خانوار درنظر میگیرند.
3- گویی غمیست عجیب در نزدمان که دورترینها نیز بینند و ندانند که چیست. عجب از رسم زمانه که نزدیکان [نه یک نفر و دو نفر، بیشترشان] این گونه با تو میکنند و تو نیز هیچ کاری نیست به غیر از خوردن ِ خون ِ دل. «زشیر ستر خوردن و سوسمار / عرب را بهجایی رسید است کار / که تاج و تخت کیانی کند آرزو / تفو بر تو ای چرخ گردون! تفو!».
4- به زودی ماه محرم فرا میرسد. تمام کسانی که میخواهند ریا کنند و از صدقهی سر امام حسین اجرت بگیرند دندان تیز کنند. گرچه میدانم که همهی آنها احتیاجی به یادآوری ما ندارند و از پیش، آماده هستند. خدا میداند که اگر ریاکارن محرم و صفر و رمضان را نداشتند چه میکردند. «جامی است که عقل آفرین میزندش/ صد بوسه ی مهر بر جبین میزندش».
صبرِ دلپذیر پس از ساعت بیست و یک با چاشنیِ استفراغ روزانه
تالاپ! [آوا]
هست از پس پرده گفتگوی من و تو / چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من*
: صبر؟
– باشه!
: فکر می کنی طاقتشو داری؟
– یک رشته سیم عصبی باید جواب بده که یا جواب می ده یا نمی ده. زیاد فکرشو نکن، اهمیت چندانی نداره.
: بمان.
– تا کی غم آن خورم که دارم یا نه؟ / وین عمر به خوش دلی گذارم یا نه؟
پر کن قدح باده، که معلومم نیست / کاین دم که فرو برم، بر آرم یا نه*
: تو این سن نباید به این چیزا فکر کرد، هنوز راه داره.
– بعدش چی؟
———————————————————————
* خیام
شبیه خون به خون ام
کم خون شدم.
آن قدر که خونم دیگه من رو به یاد نمی آره. مدت هاست که لحظه هایی رو که من و خون ام با هم دوران سرشار از انرژی و احساس خوب بودن رو داشتیم به یاد نمی آره.
نگرانم.
نگران این هستم که مبادا آن قدر کم خون بشم که خون ام، یک روز یادش بره که دیگه من کی هستم. خوابی دیدم که خون ام از شدت عصبانیت “سریر خون” بود. هیچ چیز فایده نداشت وخون جلوی چشمانش رو گرفته بود و من مثل خون، برای خون ام گریه کردم.