معماری بخشی از زندگی نیست.
زندگی معماری ست.
تقسیم تصویر و امیاژهای رنگارنگ معماری نیست.
زندگی معماری ست.
[the Pej, His Honourable Highness's blog] – [عالیجاه] پژ
معماری بخشی از زندگی نیست.
زندگی معماری ست.
تقسیم تصویر و امیاژهای رنگارنگ معماری نیست.
زندگی معماری ست.
آنقدرها هم که فکر میکردم تابستان اذیتم نمیکند. شاید هم من تغییر کردهام. شاید هم تابستان اینجا متفاوت است.
البته باید گفت که تابستان و کلا آب و هوای اینجا متفاوت است. رطوبت هوا آنقدر زیاد است که تمام مدت بدنام نمناک است، موهایم هم وزوز شده. هیچوقت فکر نمیکردم که به رطوبت هوا تا این اندازه عادت کنم. اصلا برای مهم نیست.
با همهی اینها آفتاب را دوست دارم. روزهای طولانی را دوست دارم. آفتاب چرکهای زندگی را خشک میکند.
بگذار خشک شود هرآنچه که چرکآلود است.
دعوت من را برای یک نوشیدنی گرم بپذیر.
به چند دلیل؛
تلاشهای من بینتیجه و کور ماند.
پژ هيچ معنای خاصی ندارد.
کوتاه شدهي نامام هست.
هميشه دوست داشتم نامام نيمه تلفظ بشود.
خدا هنگامی سر بر میآورد که انسان از همهی زمین و زمان و از همه مهمتر از انسانها خسته و دلرنجیده و ناامید میشود. هنگامی که دوست داشتن در ملغمهایی از تعلیق در تعلیق، اقلیت در اقلیت، حقارت در حقارت سر باز میکند.
بار الاها گناهان من را ببخش.
با دستان خودت او را از آغوش خود جدا کردی و به خاک سپردی. در اعماق وجودت به روزهایی که با او سپری کرده بودی فکر میکردی.
میدانم که او را به خاک سپردی اما حسرتاش هنوز باقی است. گهگاهی که از کنار آن گورستان رد میشوی بوی نمناک گورش به مشامت میرسد.
دیدی چگونه به راحتی او را به دیار باقی سپردی؟ آیا از خودت چیزی باقی مانده؟
رویاها یکی پس از دیگری به سراغت میآیند. به خودت نیرنگ نزن، خودت هم میدانی حالا همهجای خانه بوی او میآید ولی فراموش نکن و به یاد داشته باش که چیزی نیست.
تعليق چيز جالبي است. به خصوص اگر از سال بالا بزند.
معلقم در هوا.
حبابهايي هم هست. خُب باشد.
چيز خاصي هم بايد در اين بين وجود داشته باشد. بماند که هست يا نيست.
هرچند همه و هیچکس از پس آن برنيايند.
تعليق در هر امري جايز است. به خصوص جايي که هيچکس انتظار آنرا نداشته باشد.
همانند مرگ ناگهان ميرسد.
پافشاري نيست بر اين موقعيت.
او همانطور که راه میرفت، تاکید میکرد که انسانیترین رشتهی دانشگاهی جهان تیاتر است. به برداشتن قدمهای بعدیاش شک کرد.
در همین هنگام این شک کمکم رشد کرد. آنقدر در ذات اقدساش نفوذ کرد که بازایستاد.
صورتاش رنگ باخت و شک او را به تنهایی فراخواند.
از تنهایی به کفر آمد و کفر گفت.
بله! او یک خائن ِ کافر شده بود.