دیوانه شو،
دیوانه شو.
[the Pej, His Honourable Highness's blog] – [عالیجاه] پژ
دیوانه شو،
دیوانه شو.
نزدیکتر!
نم! نمناک نه! نم!
چارخانه! خانه نه! چارخانه!
پل! پل از میان باز شونده نه! پل!
دود اندود! دود نه! دود اندود!
سمانه! دوست عزیزم!
از اینکه اینگونه شخصیت تو خرد شده عمیقا متاسفم. به یاد داشته باش عدهای هستند که «قدر هیچ چیز» را نمیدانند. این جماعت «لیاقت خوبیها»ی تو و هیچ خوب دیگری را ندارند.
به یاد داشته باش اگر میخواهی در این دنیای سرتاسر بد ادامه بدهی باید با اینها بیش از این خوب باشی. بدیهای آنها دلیلی مستدل برای بد بودن تو نیست. اگر امثال آنها وجود نداشته باشد که خوبی تو به چشم نمیآید دوست خوبام. باید خوشحال باشی که اینقدر خوب هستی.
«انسان تنهاترین موجود روی زمین است.» و هیچکسی دوای دل شکستهي تو نیست. آن چیزی که تو را شفا میدهد، خوب بودن خود توست. با خودات بهتر از این باش. همچنان که با این بیلیاقتانی که توفیق اجباری نصیبشان شده است و حتی بیشتر از آن.
میزان خود تو هستی نه آنها. آن ها ترازویی ندارند. تشنگانی هستند که فقط کاسهی آبی در دست دارند و دنبال رفع عطش خود. متاع به این گرانبهایی به رایگان نصیبشان شده است، چرا باید بابت بدست آوردن چنین چیزی هزینهای پرداخت کنند در حالی که مفت به چنگشان آمده است؟ متذکر شدم که آنها لیاقت ندارند. چه برسد لیاقت چنین چیز گرانبهایی. به آنها اگر لجن مرداب هم بدهی آن را با اشتیاق سر میکشند و نه تنها سیراب میشوند بلکه سرمست هم میشوند.
دوست گرانبهایام! سمانه!
خوب بودن مسیلهایی نبوده که تو بتوانی بهراحتی آن را بدست بیاوری و حال به راحتی آن را از دست بدهی.
سمانه باید فروشندهی زبر دستی باشی. رایگان فروختن خوبی، گرانفروشی است که هرکسی مشتری آن نیست. بعضیها واقعا خریدار نیستاند و فقط برای تفریح آمدهاند. مشتری واقعی یک کالای گرانبها خیلی دیر به سراغ آن میآید. تو نباید به فکر هرچه سریعتر به سود رسیدن خود باشی. حواسات باشد که متضرر نشوی.
ایها الناس!
این همه به من “فلوکستین” توصیه نکنید. فلوکستین به من کارگر نبود. همان اول حذفش کردند. سر و کار من با “سه حلقهایی” هاست.
پیشنهاد بهتری بدهید. [البته اگر هست.]
او همانطور که راه میرفت، تاکید میکرد که انسانیترین رشتهی دانشگاهی جهان تیاتر است. به برداشتن قدمهای بعدیاش شک کرد.
در همین هنگام این شک کمکم رشد کرد. آنقدر در ذات اقدساش نفوذ کرد که بازایستاد.
صورتاش رنگ باخت و شک او را به تنهایی فراخواند.
از تنهایی به کفر آمد و کفر گفت.
بله! او یک خائن ِ کافر شده بود.