شاید بعضی وقتها دیر شود. نگران ژنده شدن کوفتی ها نباش. خودت باش، زیبا باش.

[the Pej, His Honourable Highness's blog] – [عالیجاه] پژ
من دنبال توام یا تو دنبال من؟
مرگ کی به هم میرسیم؟
تیغ تیز تبر بر فرق سرم کوبدیم.
وحشتناک است!
وحشی است!
کابوس شب، حسرت روز بعدی میشود.
منطقی است.
معماری بخشی از زندگی نیست.
زندگی معماری ست.
تقسیم تصویر و امیاژهای رنگارنگ معماری نیست.
زندگی معماری ست.
بخوان! از خون بسته بخوان که تو را غرق می کند.
پناه میبرم به ‹خدایگان› از شر شیطان رانده شده.
تنازی میکند در برهوت پرشکوه من.
غم از ریشههای خشکیدهی تنام تراوش میکند.
میزند، میکوبد. بی انتها، در سکوت چینهایم روان میکند سراب نزدیکیاش.
میدانم! این ناشناختهی پلید تنها ذخیرههای اشک من را میجوید.
آرامتر مثل شکفتن گل رز.
خوشتر مثل لبخند بعد از هیجان.
پر قدرتتر مثل حق نخستوزیر.
نرمتر مثل آغشتگی لای انگشتان.
هوشبرتر مثل رایحهی عجیب.
گرمتر مثل گرمای اصطکاک دو رنگدانه.
بهتر مثل فراموشی شبانه.
گرم و سوزان!
دوستات دارم، چون میبویمات. همچون سقوط آزاد در رویا.
بیشتر از این میخواستی؟
نور؟
سفید؟
سفید؟
آفتاب، سرد، دیوانه.
از بیخ و بن «بید» بودهام. آرامش و طوفان ریشهام را نمیکند.
فکر نکن یعنی بله شما درست میگویید و من نمیفهمام.
دیگه نیستم خروس، ایندفعه خرم / بازم از حرفات اگه گول بخورم*
مردن در بیشهزار آفتابی.
بمیرید! بمیرید! در این عشق بمیرید.
چون فقط دانهی افتاده را هزار بار دوباره برمیدارد دلیل بر احمق بودناش نیست. همانند دیگرانی نیست که یک خط را هزار بار، بیمفهوم، میکشند.
سربازی نیست که لبهایش را بههم دوخته باشند و کور وکرش کرده باشند.
مورچهی کوچک به اندازهی یک دنیا سرمست است. سرمستی که راه راست ندارد.
دیر نشود.
شاید دیر نشود.
قلبم میزند. قلبم تند میزند.
اینبار «جمهوری سالو» بود. تنها راه خروج از جمهوری غرق شدن و پذیرفتن بود.
همین و بس.
خطخطیهایی که برای خودم دارم.
آنقدرها هم که فکر میکردم تابستان اذیتم نمیکند. شاید هم من تغییر کردهام. شاید هم تابستان اینجا متفاوت است.
البته باید گفت که تابستان و کلا آب و هوای اینجا متفاوت است. رطوبت هوا آنقدر زیاد است که تمام مدت بدنام نمناک است، موهایم هم وزوز شده. هیچوقت فکر نمیکردم که به رطوبت هوا تا این اندازه عادت کنم. اصلا برای مهم نیست.
با همهی اینها آفتاب را دوست دارم. روزهای طولانی را دوست دارم. آفتاب چرکهای زندگی را خشک میکند.
بگذار خشک شود هرآنچه که چرکآلود است.
چرا و به چه علت؟
هرکسی در زندگی خطبهی هشتادمی برای خود دارد.
از خطبه نباید ترسید، از نترسی باید ترسید.
زندگی زیباست، حتی اگر ترس داشته باشد.
دلام برای تمام آنچه که از اصل نبوده، تنگ شده.
تمام تصویرهای نبوده تار شده. انگار از خواب بیدار شدهای و میبینی که نمیبینی.
مقاومت میکردی. اما حالا میپذیری. آرام، آرام، خودت را و زمین را میپذیری.
بالهایت را باز میگشایی، میروی در آسمانها و تار میشوی.
به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
دیوانه شو،
دیوانه شو.
همهی عکسهایی که میبینیم و میگیریم بخشی از کار های هنری نیستند. همهی آنها هم، زیر مجموعهی عکسهای جورنالیستی یا اجتماعی نیستند.
عکسهای امروز ما بیشتر صرفا ثبت کردن با کمک نور هستند تا هرچیز دیگر. اگر بخواهیم زیرمجوعهای برایشان درنظر بگیریم، میبایست آنها را «نورنگاری صرف» نامید.
این بهترین اسمی است که به ذهن من میرسد. دوربین عکاسی به صورت فیزیکی نوری که از اجسام به آن میرسد را بر روی یک مادهی حامد حساس به نور ثبت میکند. این نور ثبت شده، بهطور سنتی، در تاریکخانه در یک فرآیند شیمیایی ظاهر میشود. اولین عکسی که در سال ۱۸۲۶ یا ۱۸۲۷ توسط «ژوزف نیسفور» گرفته شد هم از رده بندی یاد شده خارج نیست.
شوق ثبت آنچه که پیش رویما دیده میشود، فارغ از آنچه که هست، شاید جرقه ساختن دستگاهی که این ثبت را، البته بهوسیله نور، انجام میدهد بوده است.
اولین عکس ثبت شده در دنیا توسط "ژوزف نیسهفور"
بعدها بود که این تکنولوژی درخشان شاخههای بیشماری همچون، عکسهای هنری، اجتماعی، جورنالیستی، صنعتی، تبلیغاتی و غیره را پروراند.
امروز ما برای گرفتن یک پرترهی ساده احتیاجی به میلهی ثابت کننده، ساعتها زمان و پول گزاف احتیاج نداریم. کافی است دستمان را در جیبمان بکنیم و آنچه را که میبینیم با کمک دوربین کوچکی ثبت کنیم. اتفاقا، با کیفیت بسیار بالا و بدون محدودیت تعداد.
این ویژگی «بیش از حد در دسترس بودن» باعث شده عکسهایی که میگیریم دسته بندی نشوند. یعنی بازگشت به اولین عکسی که گرفته شد، اما اینبار با تعداد و سرعت بالا و هزینهی بسیار کم.
همهی اینها را گفتم که بگویم خیلی از عکسهایی را که من هم میگیرم هنری نیستند. فقط عکس یا ثبت نور هستند.
شارلاتان هنری خطرناک است. هر شاتری که باز و بسته میشود و فریم «کج» بیمعنی، بیدلیل و افتضاحی دارد، اثر هنری نیست. شارلاتانیزم هست.
لطفا همهی عکسهای من را هنری در نظر نگیرید. آنها میتوانند هر چیزی باشند. همهی عکسهای دیگران را هم هنر در نظر نگیرید.
در ضمن خواهش میکنم، هر عکسی که میگیرید، دوربینتان را کج نکنید: فریم کجِ بیدلیل سرطان هر عکسی است.
آیا دنیا ارث بابامونه یا ارث مامانمون؟
مغزام پاره سنگ برداشته یا چروک شده نمیدانم، اما باید نوشت.
باورکن ما همدیگر را پرت نمینماییم.
این را بدان که ما هم را پرت نمینمایانیم نیز.
و بدان که پرت نمودن نماییدن نمینماید.
و القصه رخسار بر رنگ نمیآید و نشانی از آن نه بر میتابد و نه مینماید.
ما نیز نه بر میتابیم و نه مینماییم و نه آن را که نباید بنماییم نمینماییم.
تابستان کمی گرم بود و زمستان کمی سخت است.
فاجعهی اتمی «هیروشیما» و «ناکازاکی» سه روز متوالی ادامه خواهد داشت. سپس هیچ درنایی آرزوی مرا برآورده نخواهد کرد.
نزدیکتر!
نم! نمناک نه! نم!
چارخانه! خانه نه! چارخانه!
پل! پل از میان باز شونده نه! پل!
دود اندود! دود نه! دود اندود!
سلام اینجا غرب است؟ من کلاغی هستم که میخواهم پرواز را فراموش کنم و کج کج راه بروم.
ای نادیده من! من را بینا کن.
چشمان ام را به حق مریم مقدس (ع) که به خاطر مشکل فنی نیم فاصله ندارد و متعلق به من نیست، بازگشا.
مهم این است که نادیده ی من در جشن و سرور باشد. مهم نیست که من در آن نقطه ی خاص قرار ندارم. من در جایی قرار دارم که باید بسوزم. چه دلیل که این جا باید سوخت.
فراوانی در هر چیزی هست. حتی لبخند بی دلیل دشمنان که موجب تاسف ماست. ولی نادیده ی من برای لبخند هزاران دلیل دارد.
در حالیکه سالهای متمادی از آیت الله درخواست کرده بود تا او را از گزند گرمای تابستان حفظ کند، این سال سر خود را به آرامی بالا آورد و سپس در برابر عظمت نامتناهی آیت الله سر تعظیم فرود آورد؛
– اجازه دهید با عمق وجودام گرمای این سال را پذیرا باشم و در پناه شما از آن لذت ببرم.
با این درخواست وی موافقت حاصل شد.
سمانه! دوست عزیزم!
از اینکه اینگونه شخصیت تو خرد شده عمیقا متاسفم. به یاد داشته باش عدهای هستند که «قدر هیچ چیز» را نمیدانند. این جماعت «لیاقت خوبیها»ی تو و هیچ خوب دیگری را ندارند.
به یاد داشته باش اگر میخواهی در این دنیای سرتاسر بد ادامه بدهی باید با اینها بیش از این خوب باشی. بدیهای آنها دلیلی مستدل برای بد بودن تو نیست. اگر امثال آنها وجود نداشته باشد که خوبی تو به چشم نمیآید دوست خوبام. باید خوشحال باشی که اینقدر خوب هستی.
«انسان تنهاترین موجود روی زمین است.» و هیچکسی دوای دل شکستهي تو نیست. آن چیزی که تو را شفا میدهد، خوب بودن خود توست. با خودات بهتر از این باش. همچنان که با این بیلیاقتانی که توفیق اجباری نصیبشان شده است و حتی بیشتر از آن.
میزان خود تو هستی نه آنها. آن ها ترازویی ندارند. تشنگانی هستند که فقط کاسهی آبی در دست دارند و دنبال رفع عطش خود. متاع به این گرانبهایی به رایگان نصیبشان شده است، چرا باید بابت بدست آوردن چنین چیزی هزینهای پرداخت کنند در حالی که مفت به چنگشان آمده است؟ متذکر شدم که آنها لیاقت ندارند. چه برسد لیاقت چنین چیز گرانبهایی. به آنها اگر لجن مرداب هم بدهی آن را با اشتیاق سر میکشند و نه تنها سیراب میشوند بلکه سرمست هم میشوند.
دوست گرانبهایام! سمانه!
خوب بودن مسیلهایی نبوده که تو بتوانی بهراحتی آن را بدست بیاوری و حال به راحتی آن را از دست بدهی.
سمانه باید فروشندهی زبر دستی باشی. رایگان فروختن خوبی، گرانفروشی است که هرکسی مشتری آن نیست. بعضیها واقعا خریدار نیستاند و فقط برای تفریح آمدهاند. مشتری واقعی یک کالای گرانبها خیلی دیر به سراغ آن میآید. تو نباید به فکر هرچه سریعتر به سود رسیدن خود باشی. حواسات باشد که متضرر نشوی.
سالها ست که قدرتاش به یغما رفته. البته این نظر شخصی خوداش است و او نظر دیگران را در این مورد خاص نمیداند. پیش از آنکه دیدگاه وی مهم تلقی شود، او حتی حق ابراز نظراش را هم از دست داده بوده.
«آزادی» فقط به خاطر تو.
گاهی در حالی که بر روی صندلی مجللاش جابهجا میشود، به این فکر میکند که به راستی دیگر این همه زرق و برق دیگر فایدهای برای خوداش هم ندارد.
او فکر میکند که با این همه قدرتهای فرمایشی دیگر چه احتیاجی به بیعت سالیانه با رعیت آزاد دارد؟
پادشاه یاداش نبود که رعیت حق بیعت را دارند.
دوست داشتن و یا نداشتن را خودام برای خودام تعریف میکنم. و به طور قطع این حق برای من محفوظ است. درست است.
درست است که من برای شما چیزی را معین و مقرر نمیکنم. نیز این حق برای شما محفوظ است.
من و شما میبایست در حبابهایی غلیظ در یک چنین شرایطی محفوظ و مسبوط بمانیم.
چه کسی برای من و شما شرط را معین میکند؟
من چنین حقی را تنفیذ نکردهام. این اشتباه شما بوده است.
چگونه خود و دیگران را در سایهای گسترده محبوس میکنیم؟
بعضی از رسمها اعتبارشان گذشته است.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
مجسمه مریم مقدس (ع) به طرز ترسناکی تکان های شدیدی می خورد.
از هشتم مارس «سرهنگ معمر قذافی» هم میتواند به کشورهای عضو اتحادیهی اروپا بدون مشکل و مانع سفر کند.
این روزها یک بهانهی دیگر هم برای شادباش گفتن پیدا کردم.
دعوت من را برای یک نوشیدنی گرم بپذیر.
صدای من زیباست.
دیوار دفاعی و اسمها،
من همیشه میدوم.
عدهای در یاد تو دروغ میگویند.
عدهای دیگر به یاد تو دروغ میگویند.
The permalink of «the Protetctor».
ببین! بخوان! گوش کن!
: همه بیرون.
: گفتم همه بیرون.
: خیر! بیرون.
: اینبار جایی خواهم خوابید که به عقل هیچکس نرسد.
. . .
– «هُما» را آماده کنید.
[podcast]http://www.pej.ir/podcast/sovereignty.mp3[/podcast]
[podcast]http://www.pej.ir/podcast/Al-Pej.mp3[/podcast]
بگذارید تا پایانی را بگویم که هیچگاه آغازی نداشت.
قسم به دوری ِ تو که همین نزدیکیها پرسه میزند، من گفته بودم. چیزی راجعبه رازهایی که خورده بودیم گفته بودم.
راستی یادم رفته بود بپرسم. تو خواب من را هم میبینی؟
من سالهاست خوابام.
پدر!
این قطعیت تو بود. نه آنچه که پیش از این، تو من را در هیبت کت و شلوار سرمهایی دیده بودی.
عزیزکم! من انسان نیستم. درک نمیکنی؟
اگر یک بار به این فکر میکردیم که چرا دهان من بسته بود، شاید حالا پستههای باغ خندان بودند.
بیا تا من شنل قرمزام را به جای کت و شلوار سرمهایی بر تن کنم تا ببینی من سبزم. گاهی هم زرد، مثل نسیم.
قسم به اتوبوسهای قرمز دو طبقه که من به تو نزدیکتر شدهام.
لابد از خودت میپرسی تفاوت من با آنها چیست؟ من فقط هزاران مایل با آنها فاصله دارم.
حالا چه تفاوتی میکند که «Covent Garden» باشد، یا جایی که شش ماه یا شب است یا روز؟
مهم این است عزیزکم که من چند ده کیلومتری به غرب نزدیکتر شدهام و تو نمیدانی که قلبی درد دارد و اکوکاردیوگرافی میشود، اما از طرفی قلبی هم بود فشرده که هیچگاه درمان نشد.
روابطی که به درب خروج اضطراری اعتقاد دارند همیشه باز هستند.
دیشب شنیدم سوسکها میگفتند غریبهایی اینجاست که گوشوارهایی به گوشاش دارد. و من از دیدنشان تعجب نکردم.
طبیعت همین هست دیگر!
میدانی بعضی وقتها آدم دلاش میخواهد در لجن شنا کند.
عزیزکم! قسم به خیابان پردیس که من چند کیلومتر به تو نزدیک شدهام.
میدانم که من نمیتوانم تو را در آغوش بکشم. این از لحاظ پزشکی یک امر طبیعی است.
نسیم! نمیخواهی کمی بنشینی تا من فقط به تو نگاه کنم؟
من به غرب نزدیکتر شدهام.
دگرگونی در نوشتار از این پس اعمال میگردد.
استفراغ خوشمزهترین خوردنی است.
هاتچاکلت بدترین نوشیدنی گرم برای یک عصر دلانگیز است.
من همیشه هاتچاکلت میخورم.
تنفرآمیزترین نوع رابطهی جنسی و عاطفی برای من*، همجنسگرایی است.
حالم از همجنسگرایی بههم میخورد. تا حدی که خوردن هاتچاکلت برای من بسی سادهتر از آن است.
همجنسگرایی بیماری نیست. ولی معتقدم سستترین و قبیحترین وبدترین نوع ارتباطی که بین دو انسان برقرار میشود، رابطهایی مبتنی بر همجنسخواهی ِ جنسی و عاطفی است.
تندتر؛ خندهدار ترین جملهایی که خواندهام وشنیدهام این است: Gay and Proud. نپرسیدم و نخواهم پرسید که به چه چیز همجنسگرایی میتوان افتخار کرد. پس دنبال جواب آن نیستم.
همجنس! همجنس! همجنس! تماماش کنید.
همینقدر برای حالا کفایت میکند.**
*: منظور از من عالیجاه پژ میباشد. [پانوشت برای تاکید است.]
**: کامنتها باز است ولی پس از تایید عالیجاه پژ به نمایش عمومی در خواهند آمد به نظر من احترام بگذارید همانطور که من به نظرهای شما احترام خواهم گذاشت.
—————————————————————-
بهروز شد: «رامتین» در تاریخ 6 مهر 1387 پستی در ارتباط با این پست من نوشت: لینک پست رامتین
9 مهر: نظر برخی دوستان بر این است که اینطور بهنظر میرسد که من در پاسخ به کامنتها با عصبانیت برخورد می کنم. اگر اینطور بهنظر میرسد از شما پوزش میطلبم و این نکته را اضافه میکنم که بحث برای من فقط فضای جدی دارد.
همهی ظرفهایی که روی کابینتها را به شکل L اشغال کرده بودند.حالا همهی ظرفها را شستم.
باور کن زیبای من! این چنین است رسم روزگار.
از میلیونها آدمی که زاده میشوند، فقط تعدادی در اقلیتاند و از آن اقلیت باز تعدادی در اقلیتی دگر و از آن اقلیت دگر تعدادی مثل من . . .*
این من ِ من است.
تازه که گذر روزگار اینطوری است.
حالا که درست همه چیز بیهوده است.**
همین حالاایی که حالا حالا ها قرار نبود بیاید.
مستیهای من که برای بعضی از شماها آشناست.
و تاریکخانهی من، [و باز این من ِ من]
و برای سالیانی که من نخواهم بود و پیش از آن بر چوبهی دار در آخرین لحظه فریاد بزنم: زنده باد خودم!
تو فکر میکنی اهمیت دارد؟
نه جدا؟ [ که جدیدا [که جدیدن شده،] جدن]،
باید سالها پیش که شوهر خواهرم که حالا شده پسر خالهام به همین بلندی فریاد زد: نه بیبنم جدن جراتاش را داری؟
باید همان روز میگفتم: آره عزیزم! جراتاش را دارم. زنده باد خودم!
خب! به رسم روزگار تکراری و زورکی من [و باز این من ِ من] مستی من دیرتر از این بود.
نوشیدنیهای زرد و حولهایی آبی که روی آن استفراغ میکردم در خیال مستیام که راستی بود، رنگ همدیگر را تشدید میکردند.
هنوز دوربینام منتظر من است.
عزیزکم مگر نمیبینی من کرکرهها را کشیدهام پایین؟
به علت خودسوزی تا اطلاع ثانوی بسته است.
هنوز دهانام بوی الکل میدهد.
بی خیال لبان من [و باز این من ِ من].
پسر بلوند هفده سالهایی را میشناسم که لبانم [و باز این من ِ من] را تمجید میکند.
هی! تو فکر میکنی من وقتی ناراحت میشوم چه میکنم؟
هیچ! فقط کیک میپزم.
هوا سردتر میشود و همه از انجماد در میآیند.
الکل چی؟ الکل که یخ نمیزند که حالا از انجماد در بیاید.
ها! فهمیدم! برای همین من زود مست میشوم. چون وقتی الکل میخورم همه چیز درونم ذوب میشود.
پس چرا من در توی لعنتی ذوب شدم؟
لباسام را در میآرم.
آرام!
هیس! همه خواباند.
حالا که همه خواباند و من بیدار،
این من ِ من است که بیدار است.
*: اینیکی را از «باربد ِ شب» با تغییراتی از پست «واژه»اش وام گرفتم. اقلیت در اقلیت برای من معنای خاصی دارد که باربد ِ شب به خوبی با آن آشناست و فکر میکنم با هم در این مورد درک میکنیم. در ضمن دو پست در مورد اقلیت دارم که در اینجا و اینجا میتوانید آنها را بخوانید.
**: این جملهی «همه چیز بیهوده است.» از «همزاد» برایام خارش مغز ایجاد کرده است و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. مرسی! همزاد.
و با تشکر از این من ِ من!
به پادکست زیر گوش کنید: (نوشتهی زیر متن پادکست است)
[دکمهی Play را کلیک کنید][podcast]http://www.pej.ir/podcast/inheritance.mp3[/podcast]
من تنهاییام را میتوانم با خیره شدن به یک گل رزِ سرخ پژمرده سپری کنم.
مگر من از دنیا چه خواستم که آیین یکتا پرستیام باید چنین باشد؟
نگاهها از من خسته شدهاند.
آرامآرام،
میراث من به سراغ من میآید.
و من نگران از این میراث در ذهنام میدوم.
سالها صبر میکنم و تنها خیره میشوم.
مردم میآیند و میروند.
میراث من زمانی به سراغام میآید که خواب در آرامش ابدی را برگزینم،
و آنگاه میراث من در خشخش برگهای خستهایی که در پیادهروهای طولانی میخزند به دیگران میرسد.
سالها میگذرد و من دیگر در نیستیام و ناگهان برگی خودش را کشانکشان به زیر پایات میاندازد.
و تو با لبخند زیبایت میراث من را خرد میکنی.
احتمال دارد چیزی که در پس اعماق وجود داشته باشد در لایههای رویی وجود نداشته باشد و چیزی که دیده نمیشود اینطور انگاشته میشود که وجود ندارد، همانطور که گویی تا پیش از این نبوده است.
پس هیچ چیزی وجود ندارد.
سرمایهای بس گرانبها که به سادگی یافت نمیشود.
مبادا که نوایام به گوش تو رسد.
چه کسی باور میکند من نیستم؟
من نیستم.
نبودم.
اشتباه از من بود.
باور کردم که در این دنیای نیستی، هستم.
بگذارید همین یک شب باهم شاد باشیم. [درست بعد از این مونولوگ زوزهی گرگهای در کمین نشسته بلند میشود. گویی همهگی آنها خوشحال شدهاند.]
[سکوت]
به چند دلیل؛
تلاشهای من بینتیجه و کور ماند.
پژ هيچ معنای خاصی ندارد.
کوتاه شدهي نامام هست.
هميشه دوست داشتم نامام نيمه تلفظ بشود.
خدا هنگامی سر بر میآورد که انسان از همهی زمین و زمان و از همه مهمتر از انسانها خسته و دلرنجیده و ناامید میشود. هنگامی که دوست داشتن در ملغمهایی از تعلیق در تعلیق، اقلیت در اقلیت، حقارت در حقارت سر باز میکند.
بار الاها گناهان من را ببخش.
با دستان خودت او را از آغوش خود جدا کردی و به خاک سپردی. در اعماق وجودت به روزهایی که با او سپری کرده بودی فکر میکردی.
میدانم که او را به خاک سپردی اما حسرتاش هنوز باقی است. گهگاهی که از کنار آن گورستان رد میشوی بوی نمناک گورش به مشامت میرسد.
دیدی چگونه به راحتی او را به دیار باقی سپردی؟ آیا از خودت چیزی باقی مانده؟
رویاها یکی پس از دیگری به سراغت میآیند. به خودت نیرنگ نزن، خودت هم میدانی حالا همهجای خانه بوی او میآید ولی فراموش نکن و به یاد داشته باش که چیزی نیست.
همیشه به این فکر میکردم که اگر فصلی به موقع از راه نرسد چه کنم؟ بعد به این نتیجه رسیدم مگر من دربارهی جابهجایی فصلها مسئول بودم که حالا باید کاری بکنم کارستان؟
بگذریم. چیز مهمتری بود که باید به آن میپرداختم که انجاماش دادم؛
تصمیم من قطعی بود. یادش رفته بود روزی را که من جلوی او زانو زده بودم. صورتاش از اشکهای من که بر روی صورتش میچکید خیس شده بود. دو دستاش دور گردنم حلقه شده بود و با تمام نیرویی که داشت به گردن من فشار میآورد. هیچ تقلایی برای رهایی از دستاناش نمیکردم. با این وجود من مصمم داشتم کار خودم را میکردم. سعی کردم زیاد فکر نکنم. خیلی طول نکشید . . . فشار دستاناش از دور گردنم آرام آرام کم شد و ناگهان دستاناش در هوا سقوط کردند. تقدیر به سرانجام رسید.
تعليق چيز جالبي است. به خصوص اگر از سال بالا بزند.
معلقم در هوا.
حبابهايي هم هست. خُب باشد.
چيز خاصي هم بايد در اين بين وجود داشته باشد. بماند که هست يا نيست.
هرچند همه و هیچکس از پس آن برنيايند.
تعليق در هر امري جايز است. به خصوص جايي که هيچکس انتظار آنرا نداشته باشد.
همانند مرگ ناگهان ميرسد.
پافشاري نيست بر اين موقعيت.
اولين وبلاگ دگرباشي که ديدم
واقعيتش نميدانستم که به اين بازي دعوت ميشوم يا نه، اما يکي از دوستان وبلاگ نويس (My Bohemian World) ويکي از دوستان در بخش نظرهاي پست پيشين، من را به بازي دعوت کردند.
نيز نميدانستم که چه بنويسم اگر به اين بازي فراخوانده شوم. دو دل بودم. يک جورهايي هم قلقلکم ميداد.
اما دعوت شدم.
«اولين وبلاگ دگرباشي که خواندهام»
راستش خيلي کلي گويي است و جواب قطعي و به طور کامل درستي را نميتوانم بدهم. چرا؟
خوب حتما همهي ما اولين روز دبستانمان را به ياد داريم چون از قبل ميدانستيم که فلان روز و در فلان ساعت بايد به مدرسه برويم و اين اولين باري بوده است که به مدرسه رفتهايم. فعلي که در اين ميان انجام شده، به روشني و آگاهي از پيش معلوم بوده است.
حالا يک سوال ديگر:» اولين انيميشن تلوزيوني که ديد چه بوده است؟» خب چه کسي ميداند؟ نميتوان جواب قطعي به اين سوال داد چون از قبل نميدانستيم تلوزيون چه انيميشني را براي ما که اولين بار است به طور آگاهانه تلوزيون ميبينيم پخش خواهد کرد. نيز احتمالا در حين تماشاي تلوزيون به تماشاي يک انيميشن نپرداختهايم که حالا بدانيم اولين آن کدام بوده است.
با شرحي که داده شد من نميتوانم به طور قطع بگويم فلان وبلاگ اولين وبلاگ دگرباشي بوده است که من ديدهام.
سالها پيش بود. دوران سياه تحصيلات من در دبيرستان بود. اينترنت تازه داشت رشد ميکرد و جوانهاي هم سن وسال من هم به تازگي به اينترنت دسترسي داشتند. وبلاگ نويسي تازه شروع شده بود و وبلاگ نويسان دگرباش زيادي هم نبودند. همه چيز تازه بود. خبري از فيد و آر.اس.اس هم نبود که بتواني مرتب از به روز شدن وبلاگها با خبر بشوي. خودت بايد چک ميکردي که فلاني به روز کرده يا نه. چند وبلاگ قديمي بودند که من آنها را ميخواندم اما خواننده پروپا قرص آنها نبودم که الآن به ياد بياورم اولينشان کدام بوده است.
با اين وجود وبلاگي را به خاطر دارم که به طور مرتب به آن سر ميزدم. وبلاگ «کوچه به کوچه» بود که يادم ميآيد آن موقع بر روي سرويس پرشين بلاگ قرار داشت. که بعدها توسط خود پرشين بلاگ مسدود شد و الآن هم بر روي سرويس بلاگفا قرار دارد. آن موقع به اندازهي الآن در کامنتهاي پرشين بلاگ و بلاگفا قربون صدقهي هم نميرفتند و مطالبي که نوشته ميشد، بهتر از الآن بود و اين حس را به من منتقل ميکرد که تو، هم تنها نيستي و مانند تو، هم هستند که مينويسند. [گرچه خودم آن موقع روي کاغذ مينوشتم!] هرچند آن موقع وبلاگ خوان حرفهايي نبودم. اما همين هم براي من زيادي بود و احساس خوشحالي به من ميداد از اينکه کسي هم هست!
دوستان عزيز حالا که اين بازي راه افتاده و جمع زيادي از ما به آن دعوت شدهايم و يا اين بازي را دنبال ميکنيم، بهتر هست که به روز باشيم و از سامانههاي مديريتي که براي آگاه شدن وبلاگها وجود دارد، نظير گوگل ريدر استفاده کنيم. خيلي سادهتر از اين حرفهاست. کافي است يک اکانت گوگل داشته باشيد و به آدرس http://google.com/reader برويد و در قسمت سبز رنگ سمت چپ که روي آن نوشته شده Add subscription را کليک کنيد و فيد RSS يا Atom وبلاگ مورد نظر را در آن وارد نماييد، يا حتي ميتوانيد آدرس کامل وبلاگ را در آن قرار دهيد تا به صورت اتوماتيک فيد آن در گوگول ريدر شما قرار گيرد. از اين پس هر زمان که وبلاگي که در گوگل ريدر شما قرار دارد به روز رساني شود شما در گوگل ريدر خود مطلع خواهيد شد و حتي لازم نيست به خود وبلاگ سر بزنيد و همانجا پستهاي وبلاگ مورد نظر را بخوانيد.
به همين سادگي!
ایها الناس!
این همه به من “فلوکستین” توصیه نکنید. فلوکستین به من کارگر نبود. همان اول حذفش کردند. سر و کار من با “سه حلقهایی” هاست.
پیشنهاد بهتری بدهید. [البته اگر هست.]
جام را برای من آماده کردند. صورتهایی که جلوی رویام بود همه خوشحالی عمیقی داشت. بعضی ها به صورت من نگاه میکردند تا مطمین بشوند که حالتی از تردید در صورت من برای نخوردن مایع قرمز رنگ داخل جام وجود ندارد. بعضی ها هم با نگاه اضطراب آمیزی به جام نگاه میکردند.
تا پیش از ورود من، همهمهی عجیب و ملایمی همه جا را پر کرده بود. با نزدیک شدن من به جایگاه موعود سکوت کشندهیی جایگزین شد.
همه منتظر من بودند. ولی من منتظر هیچکس نبودم. بارها از او خواسته بودم که با من اینکار را نکند. اما ظاهرا صدای من به گوش او نمیرسید. طبیعی هم بود و با آن همه مشغلهایی که او داشت صدای من، صدای خرد شدن برگ خشک شدهی پاییزی بود که زیر پای او له میشد، گم شده بود. . .
جام رو برداشتم. نمیدانستم که باید به کسی نگاه کنم یا نه! حتی نمیدانستم که چشمانم باید باز باشد یا بسته.
آیا این جماعت با نوشیدن من از جام رهایی پیدا میکردند؟
کاش واقعا اینطور بود. ولی مثل روز برای من روشن بود که هیچ آیندهی روشنی برای آنها در میان نخواهد بود. به هر صورتی که بود وضعیت آنها از این که بود بهتری نداشت.
برای این قوم خوش پندار هیچ چیز بدی هم افاقه نمیکرد چه برسد به یک چیز خوب. بنابر همین بود که اطمینان داشتم وضعیت به همین رویه ادامه خواهد یافت. حتی بعد از من.
خشونت ِ همراه با تاسفی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت. روحام و جسمام با این احساس همراه شده بودند.
تمام نیروهایم را جمع کردم. هر آنچه که قدرت داشتم و هر آنچه که روح من را جلال میداد. همه با هم در دست من تجلی یافتند.
میخواستم همانند آرش به همهی آنها آخرین تیرام را نشانه بگیرم، تا مرزی بسازم از وجودِ پایدار. پایداری برای همه چیز. اما این امر برای آنها به یقین پایان یافتن از تمام زنجیرها بود. خوش به حال روزگارانی که پایداری در آن گسترده است.
چه احتیاجی به من هست وقتی که باد میوزد؟ من هم زود گذر بودم.
چه کنم با مخالفخوانانی که دیگر مخالف وجود هستی من هستند؟
وای بر روزی که مخاطبی نداشته باشم.
و من فقط به خاطر نبود مخاطبم و خواست مخالفخوانان، به رسم ایشان اینگونه عمل میکنم تا مبادا مخاطبم را آزرده باشم.
جام را نوشیدم.
همه چیز برای آنها به پایان رسیده بود. بوی خون رو احساس میکردم که در فضا پیچیده بود. احساس تزلزل هر لحظه در وجودم بیشتر رسوخ میکرد و بعد هیچ . . .!
این وبلاگ تا زمان نامعلومی بسته است و پست جدیدی نخواهد داشت.
پایان
پژ
This blog is closed. There wouldn`t be any new post for a clear time.
The termination
Pej
اسفند من را به پایان نمیرساند.
او همانطور که راه میرفت، تاکید میکرد که انسانیترین رشتهی دانشگاهی جهان تیاتر است. به برداشتن قدمهای بعدیاش شک کرد.
در همین هنگام این شک کمکم رشد کرد. آنقدر در ذات اقدساش نفوذ کرد که بازایستاد.
صورتاش رنگ باخت و شک او را به تنهایی فراخواند.
از تنهایی به کفر آمد و کفر گفت.
بله! او یک خائن ِ کافر شده بود.
و باز دوباره من با فصل زمستان به میانه رسیدم. دیگر بهار را انتظار نمیکشم.
در زمستان خیابانها را ترک گفتیم. از زمستان به یک فنجان ِ کوچک ِ گرم پناه آوردیم.
من به خیابان باز میگردم.
من یک واژه دارم. نه بیشتر نه کمتر.
نمیپذیرم.
نمیگویم.
برای رسیدن به آنچه که خوشبختی خوانده میشود باید خوش باشد.
واژهام را باید فراموش کند.
از همین حالا هم برای فرارسیدن این روز، روزشمار نصب کردهاند.
برای رسیدن چنین فرخندهی باشکوهی کم شدن اعداد روزشمار خوشایند به نظر میرسد.
اما، تنها، به نظر میرسد.
به راستی در نظرها نخواهم بود.
هنگامی که ترک شوم برگهای خشک شدهی روی زمین مرا همراهی خواهند کرد.
و من در این زمین، بیگانهی تهیدستی شوم. بی برگ. با قطعاتی از جنس فلز.
یادباد آن روزگاران. یاد باد!
نمیدانم جرمم چه بود. فقط با پتک به سرم کوبیده شد و قرار بر این شد که من نادانسته شوم.
نمیدانم چه کسی به من گفت تو زیبا هستی. و نمیدانم چه کسی به من گفت تو زشت هستی. هرچه باشم بیم دارم از این که شاکر باشم یا کافر.
نمیدانم لیاقت فعل دوست داشتن را دارم یا نه. از این بیم دارم که مبادا با خیال اینکه؛ دوست دارم و دوست داشته میشوم همانند ابلهی به بیراهه روم. نیز ترسم که مبادا با دوست داشتن و دوست داشتنی، خودم را به کسی تحمیل کنم.
نمیدانم که حقیقت چیست.
نمیدانم که میخواهم بگویم یا نگویم.
نمیدانم که میخواهم بنویسم یا نه.
نمیدانم دریایی هست که مرا غرق در آغوش خویش کند؟ اصلا دریایی هست؟
خطری. . . خوبیایی. . . دل آرامیایی. . . شبی. . .
فغان. . ! خورشید مرا بیدار نمیکند.
به راستی اعتراف میکنم که هیچ نمیدانم.
پایان.
و نه برای خودم و این بار برای روحی که در آستانهی در ِ رفتن ایستاده و هرگاه که متوجه او میشوم به من میخندد. با درد ِ ندیدناَت چه کنم؟ هیهات که جسمی برای غافلان ندارم. این بار تصویری برای اثبات مدعای خویش ندارم.
میگریم به یاد روزهایی که بیدلیل شب شد.
بگذار تا در کنار تو ای جسم ِ یقین ِ وجود به شیرینترین آسایشها به خاک سپرده شوم. به یقین که خاک مرا بیدلیل هم خواهد پذیرفت چه بر اینکه دلایل بسیارند و بهانهها برای ماندن ناچیز.
چه سودی است اگر نکوشم برای با انسانها بودن؟ «انسان، از آن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا میسازد؛» به یقین که اگر تنها یک عذاب دردناک برای انسانها باشد آن فعل ِ فراموش کردن از روی ِ آگاهی خواهد بود.
?What’s the meaning of «Mean» when everything is meaningless
باسم حق
با توجه به بعضی از شبهات و شکیات لازم میدانم به بعضی از آنها و نه همهی آنها پاسخ دهم؛
1- پست پیشین بنده که در تاریخ ششم دیماه یک هزار و سیصد و هشتاد وشش به اطلاع عموم رسید باعث دلخوری بعضی از دولتمردان دولت علیه و نیز جمع کثیری از خویشان خونی دربار و نیز دوستان و آشنایان و حتی عوام شده بود که چرا نام ایشان را ذکر نکردیم. در جواب به همهی آنها باید گفت که ما نام هرکس را که اختیار کنیم خواهیم برد و اگر نام کسی آورده نشده نه از قلم بلکه از دل افتاده. «ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش».
2- «هوا بس ناجوانمردانه سرد است». کمی به گربههای دم در غذا بدهبد جای دوری نمیرود ماموران میبینند و در اخذ مالیات سالیانهی خانوار درنظر میگیرند.
3- گویی غمیست عجیب در نزدمان که دورترینها نیز بینند و ندانند که چیست. عجب از رسم زمانه که نزدیکان [نه یک نفر و دو نفر، بیشترشان] این گونه با تو میکنند و تو نیز هیچ کاری نیست به غیر از خوردن ِ خون ِ دل. «زشیر ستر خوردن و سوسمار / عرب را بهجایی رسید است کار / که تاج و تخت کیانی کند آرزو / تفو بر تو ای چرخ گردون! تفو!».
4- به زودی ماه محرم فرا میرسد. تمام کسانی که میخواهند ریا کنند و از صدقهی سر امام حسین اجرت بگیرند دندان تیز کنند. گرچه میدانم که همهی آنها احتیاجی به یادآوری ما ندارند و از پیش، آماده هستند. خدا میداند که اگر ریاکارن محرم و صفر و رمضان را نداشتند چه میکردند. «جامی است که عقل آفرین میزندش/ صد بوسه ی مهر بر جبین میزندش».
سارا اشک میریزد، من به چشمانش زل میزنم. او میگوید بیشتر اوقات به یک چیزی زل میزند. سارا به اصرار من، صبحها مرا از خواب بیدار میکند اما نمیداند که من بیش از یک سال است که خوابم.
من خوابیدم و عدهایی که مرا برای این ترقیب کرده بودند ازین بابت خوشحالاند و عدهای ناراحت. با این حال هر دو گروه متفق القول هستند که من به طور عادی به زندگی روزمرهام میپردازم.
علیرضا همه چیز را میبیند ولی سکوت اختیار کرده و ذهنش مشوش این امر است. او نیز میپندارد که من نمیفهمم.
آقای فروتن خیلی سعی میکند مرا درک کند. این را در چشماناش میخوانم. کمی از او خجالت میکشم ولی با این حال باز هم دریغ نمیکند.
پدرم خدا را شکر میکند و مادرم برایم به طور سوء ِ تفاهمی دعا میکند.
بهنود هم هست. او تجربیات فراوانی دارد که مرتب ویرایش میشوند. به قول خودش همه چیزهایش سیاهاند. با این حال سیاهیاش ویرایش نمیشود یا شاید هم هنوز نشده.
من کارگاه ِ کوچکی ندارم تا سه زهر ِ ظهور، ثبوت و توقف را در حلقم بریزم تا ساکت شوم.
امیرعلی رنگ باخته و اصرار بر رنگ جدیدی دارد که نمیدانم چیست.
خانم جدیکار هم همهی امور را حل شدنی میداند ولی بعضی وقتها چشمهایش را روی هم میگذارد.
خانم مسعودی هم به من محبت دارد و از این که «من بهترم»خوشحال است. اما نمیداند که چه غوغایی برپاست برای هیچ.
دلم برای همهیشان تنگ می شود با اینکه در حظور ِ هم هستیم.
خواهرم نیست. دلگیری بیشتری از این امر دارم. چون حظور فیزیکی هم ندارد.
گلی هیچ چیز نمیفهمد زبان بسته اما حرفهای من را میفهمد. حتی آنقدر مرا میفهمد که میپندارم فکرهایم را میخواند.
لبخندهای زیادی میزنم. اما غافل از اینکه با هر لبخند چنگکی دلم را ریش ریش میکند.
دلتنگام!
دلتنگیایی که نادانیام چشمهی آن است.
آه! ای بادهای خزان،
فراموش باد خوش روزگاران.
من میمونم و تو نمیمونی. به از اینکه ببینمت که موندی.
چرا اگر کسی تو خودش بره بقیه برای تیمار کردنش جملهی تکراری؛ «عاشق شدی؟» رو به کار میبرن؟ حالا نمی شه عاشق نشد و ناراحت هم شد؟ عشق کیلویی چند؟
دردهای ساده تنها برای مردم های ساده است اما ممکنه برای مردم غیر ساده هم دردهای ساده پیش بیاد. با این حال روزهای پاییزی که پدیدهی اینورژن [دگرگونی هوا] پیش میآد، احساس قدرت پوشالی همه جا رو فرا میگیره.
در ضمن آسمان همیشه و همه جا آبی نیست. این دروغی بزرگه که برای خالی نبودن عریضه گفته می شه.
پاداش ِ پس از نگهداری ِ بد ِ امانت، جرقهی روز ِقدرت بود.
چند روز پیش روز جهانی قدرت بود.
افزونه ی جدیدِ سیاست در روابط عمومی بارگذاری شد و در حال آزمایش می باشد.
تغییراتِ جدید «نسخه ی 1.1 آزمایشی» – Beta Version 1.1
این روزها مد شده که تو ذوقت بزنند.
مد شده به روی مبارک هم نیاورند. (خدا را شکر می گوییم که مبارک سالی یه روزه!)
این ها همه ته دل ما را به درد می آورد و برای ما جز mp۳ Player ای که صدایش در گوشمان قیژ قیژ می کند، دل خوشی دیگری نمانده. برای آن عده هم که غم ما خوشی آن ها را سبب شده است مایه ی شور و شادی شده است.
تلفن را بر می داریم و در مورد مسیله های بسیار مهم و جدی گفتگو می کنیم و مکالمه را تمام می کنیم. اما درمانده ایم که چگونه گفتگوی تلفنی ِ ساده ایی را به پایان ببریم.
توری بر می داریم تا هر تاکسی را که صندلی ِ جلویی ِ آن خالی ست را تور کنیم. اما در عین حال برعکس آن بعضی از ماشین های مدل بالا ما را در صندلی جلویی اش تور می کند.
پزشکی می خواست مرا وادار به دروغ جلوده دادن، کند تا در زندگی پیشرفت داشته باشم. عطای آن را به لقای اش بخشیدم. چگونه او قسم نامه ی بقراط را خوانده و آن را پذیرفته!
دوستی می خواست با من به بهترین ممکن دوست باشد ، اما از پیش شرط هایش دروغ و تناقض بود. این دیگر چه مُدی است نمی دانم.
آیا اتفاقی افتاده که همه ی ما خاص شدیم؟
مکتب کلاسیسیم هم چندان بد نبود که این گونه دچار شدیم.
———————————————————————
* پانوشت: شخصیت و یا شخصیت های خاصی در این پست حضور ندارد.
تالاپ! [آوا]
هست از پس پرده گفتگوی من و تو / چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من*
: صبر؟
– باشه!
: فکر می کنی طاقتشو داری؟
– یک رشته سیم عصبی باید جواب بده که یا جواب می ده یا نمی ده. زیاد فکرشو نکن، اهمیت چندانی نداره.
: بمان.
– تا کی غم آن خورم که دارم یا نه؟ / وین عمر به خوش دلی گذارم یا نه؟
پر کن قدح باده، که معلومم نیست / کاین دم که فرو برم، بر آرم یا نه*
: تو این سن نباید به این چیزا فکر کرد، هنوز راه داره.
– بعدش چی؟
———————————————————————
* خیام
آبان ماه هم به خوبی و خوشی به پایان رسید و اتفاق خاصی نیفتاد و هنوز . . .
و به زودی . . .
به نام خدا
با توجه به شرایط پیش آمده یی که ذکر آن گفته شده بود، سامانه ی حیاتی برای ادامه ی بقا ناگریز به ایجاد تغییراتی شد که متاسفانه یا خوشبختانه و یا هیچ کدام، اجتناب ناپذیر بود. در ادامه به تغییرات ایجاد شده که در حال حاضر نسخه ی آزمایشی آن در حال بارگذاری است، می پردازم.
1- این جا به مقدار زیادی خاکستر محبت باقی مانده که سرد شده و باد آن ها را در فضا می پراکند. بوی خاکسترِ آتش تازه خاموش شده ایی در فضا شنیده می شود که سنگینی را بر کمرم می گذارد، به قدری مرا له کرده که دیده نمی شوم. گرچه بوی این خاکستر برای همه ی کسانی که صبح شان را آغاز می کنند دل پذیر است ولی باید فراموش کرد سوختن را.
2- اندوهم را می پذیرم و به عواقب آن تن می دهم و هرگونه مجازات اش را گردن می نهم.
3- مغزم را Fdisk می کنم.
4- حقیقت را پذیرا هستم هرچند به زیانم باشد.
5- به مرزها می روم و برای محبت مین گذاری می کنم. مانند اسیری که اثیری است.
6- گلویم را برای فریادی عظیم آماده می کنم و هنگامی که سکوت همه جا را دربر گرفت با اختیار سکوت می کنم.
با احترام پژ (پژمان) پاک
————————————————————
رونوشت:
– متغیرات.
– جایی که امور روزمره ی عادی زندگی ام را می گذرانم.
به نام خدا
با توجه به شرایط پیش آمده، تغییرات جدیدی در راه است که به زودی اعلام می گردد.
با احترام
پژ (پژمان) پاک
————————————————————
رونوشت:
– متغیرات.
– جایی که امور روزمره ی عادی زندگی ام را می گذرانم.
تنها کسانی که می دانند کجا را نگاه کنند می بینند،
و برای ایشان نشانه هایی هست.
اعدادی که میآیند و میروند و فکر نمیکنم چندان اهمیتی داشته باشند. چون زمان کافی برای درک آن ها وجود دارد. گرچه هیچ احتیاجی به درک شدن هم ندارند.
به موسیقی راک اند رول هیچ علاقهایی ندارم. ولی به شدت برایم نقش لالایی قبل از خواب را بازی میکند. گویی آرام آرام برای خوابی عمیق و ابدی آمادهام میکند.
مینوشم جام شوکران را.
بیش از یک سال است که بیدارم اما گویی همه را در رویای خواب گذرانده ام. و این من ام انگار.
موسیقی در این خواب برایم چندان اهمیتی نداشته است، ولی نمیدانم چه اصراری مرا وادار به گوش دادن ناخودآگاه موسیقی می کرده است. تمام این مدت موسیقی در گوشم نجوا میکرده ولی من به آن گوش نمی دادم. حتی بعضی وقت ها به هیچ وجه توجهی نمیکردم و نمیکنم که چه چیزی به داخل گوشم می رود.
انگار چیزی به نام سلیقه هم وجود خارجی پیدا میکند و فیالفور بی ارزش میشود.
کم خون شدم.
آن قدر که خونم دیگه من رو به یاد نمی آره. مدت هاست که لحظه هایی رو که من و خون ام با هم دوران سرشار از انرژی و احساس خوب بودن رو داشتیم به یاد نمی آره.
نگرانم.
نگران این هستم که مبادا آن قدر کم خون بشم که خون ام، یک روز یادش بره که دیگه من کی هستم. خوابی دیدم که خون ام از شدت عصبانیت “سریر خون” بود. هیچ چیز فایده نداشت وخون جلوی چشمانش رو گرفته بود و من مثل خون، برای خون ام گریه کردم.
یک تکه الماس یک قیراطی بر روی گوشی که حتی با ارزش ترین کلمه ها، سه نقطه! خوش آب و هواترین جای روی زمین که پر احساس ترین بادها باز هم از رنگِ خاکستری ام هیچ نمی کاهد و ذهن است که کاهیده می شود. امضای جعلی خودم.
فصلی که بویِ خاکستری غلیظ است. کوشش مکن چیزی را دریابی که اگر بفهمی سهمگین ترین خشم خدایان را بر خواهی انگیخت.
ترجیح می دهم سکوت کنم. چرا به خود نمی روید؟ مکاشفه ی بیهوده مکن.
لطفی در حق من بکن برای اولین و آخرین بار؛ در این دخمه ی کوهِ آسایش، تنِ بی جانم را رها کن که کرکس ها گرسنه اند. دست کم کمی مفید خواهم بود برای اولین و آخرین بار.
فراموش می کنم که چه اتفاقی افتاده که چنین یک رنگ شده ام.
سلام! امروز چه رنگِ سه نقطه ایی به نظر می رسم؟
حالم از هرچه هرزه گی به اصطلاح عاشقانه ست به هم می خورد.
از هر آن چه که پشت صحنه ست و جز یک مشت کثافت، هیچ چیز دیگری نیست.
کجا رفتید ای مردمان خدایی؟
به کدام گوری می روید؟
شرم بر آن چه که مهمانی موقتِ احمقانه است.
ننگ بر شما که راست راست راه می روید و با یک مشت اراجیفِ انسان گرایانه که چیزی جز یک مشت دروغ بزرگ نیست دل خوش کرده اید.
هوا همین طور ابری خواهد بود، خیالتان راحت. به کثافت کاریِ تان ادامه دهید. هیچ کس متوجه شما ژنده پوشانِ رابطه های احمقانه نخواهد شد.
سلام! امروز چه برنامه یِ کثیفی چیده ایی؟
گاهی فراموش می کنم که چه مدت است به انتظار تو نشسته یا ایستاده ام. یادم نمی آید که کجا منتظرت بوده ام. دیر هنگامی است که رسم این بود.حالا عادت می کنم و به جای گاه ِ تو خیره می مانم گرچه مکث ممنوع است.
بارگاه بدون حضور خیلی تنهاست می دانی؟
طبیعت به سادگی رنگ می بازد و ما . . .
از رنجی که می کِشم.
از خودم می پرسم » آیا زمانی وجود داشته که مردم این سرزمین به هم عشق ورزیده باشند؟ » هیچ جوابی نیست. گویا همه در تاریکی راه می رویم و به این دل بسته ایم که با لباسی فاخر در روشن ترین خیابان ها قدم می زنیم و چقدر ما خوشبختیم.
دود خودرو ها خوراک بدنمان شده و ما را خاکستری کرده. و همه می دانیم که روشن فکران این سرزمین با دود سیگار به روشن فکری می پردازند، از ریزترینمان تا درشت ترینمان.
دلم کمی خدا می خواهد که در این نزدیکی هاست و به حال ما در خلوتش می گرید. راه می رویم و ناراحتش می کنیم. نه! این خدایی که این روزها برایمان وجود دارد خدایی دروغین است که چون به ما گفته اند دیده نمی شود باور کردیم که بزرگ است و خشمگین و باید از او ترسید و کار نیک انجام داد تا ما را به آتش نیندازد، او آن قدر خشمگین است که به هیچ کس رحم نمی کند. این یکی را راست گفته اند در این خیابان های خاکستری اگر خدایی غیر از این وجود داشته باشد باید به وجود و بزرگی اش شک کرد. و گاه گاهی مهربان البته برای عده ایی خاص.
دلم می خواهد وقتی که آرامش دارم، دروغین و از ناچاری نباشد. می خواهم شادیِ واقعی را تجربه کنم تا بتوانم ناراحتی های واقعی را بپذیرم.
کمی رنگ برایم کافی بود. نیم سال تحصیلی گذشته «رنگ» را گذراندم. اما کسی به من نگفت چرا باید به این بپردازم که رنگ چیست؟ چه سودی دارد؟ از کجا معلوم سبزی که من می بینم برای دیگری قرمز نباشد؟ ولی در پایان به این نتیجه رسیدم که برای همه ی ما توفیری نمی کند که بدانیم فایده ی آن چیست. ونیز فهمیدم مهم نیست که با این چالش مواجه بشوم که » سبز برای من همان سبز ی است که برای دیگری است؟ » چون همه چیز را خاکستری می بینیم این مسیله چندان اهمیتی ندارد. و اگر همینطور پیش برود دور نیست زمانی که سر چهارراه ها کسی با دیدن رنگ چراغ راهنمایی نفهمد که باید برود یا بماند.
دور نیست . . .
و به زودی . . .
نمی گذارند. نوشتیم اما از آن جا که خاکستریان نگذاشتند منتشرش نکردیم. نمی دانیم که کِی می خواهند ما را به حال خود رها کنند.
ولی فکر کرده اند. تاج و تختشان را یک جا می گیریم. چون خود عامل نفوذی در بین آن ها هستیم. فی الواقع ما هم «خاکستری» به نظر می رسیم.
جمعه شنیدیم که «لکم دینکم ولی الدین.»
همه، رنگ عوض خواهند کرد. و به یاد نخواهند آورد که چه بوده اند.
زیرا جز خاکستری رنگ دیگری در کمین آن ها نیست. و این سرنوشت همه خواهد بود.
پست های بخش «پیام های شخصی» صفحه ایی نو ست برای حرف های خودم به فرد یا فردهای خاص.
نخستین پست برای تبریک سالگرد تولد خوبم «علیرضا» ست.
دوست خوبم علیرضا سال روز تولدت برایم گرامی ست. واین برای من یک نشانه ی زیبا ست.
«پژمان» به پژمرده معنا شده. این گل پژمرده من هستم؛ ولی با تمام بادهای نیستی با وجود خوبانی همانند تو هستم. با خوشی ِ تو هستم.
تولدت مبارک.
راه ِ تان را ادامه دهید لابد جایی برای شما هست که این گونه می روید. وعجب از این انسان هایی که تمامی اعمالشان را به خداوند نسبت می دهند. و تو و راه َت را مسخره و بی مقصد می دانند و تو را دعوت به راه پر برکتشان می کنند و دنیایی که در ماورایشان شکل گرفته سرشار از تمامی «رنگ «ها ست! و به تو عیب می گیرند که چرا می پنداری ماورای تو «خاکستری» ست. «خودشان را فراموش کرده و دیگران را به نیکی دعوت می کنند.» این عیب جویان گویی یادشان رفته که خود چیز دیگری جز «خاکستری» نیستند. ولی نمی دانند که » خدا از آنچه در آسمان ها و زمین است آگاه است و این در کتاب خدا مسطور و محفوظ است و این برای خدا کاری بسیار سهل است.» و وای بر ما گمراهان!
پشت این میله ها خبری نیست. تابلو و قفل برای مهم جلوه دادن فضای پشت میله هاست. اما آن جا فقط خاکستری است. هیچ چیز مهمی نیست.
تبدیل تهران قدیم به طهران جدید.
خودم و شما که داریم به هم نگاه می کنیم.
نام عکس: «آفرینش با استفاده از رنگ» .
جای عکاسی: تهران- بزرگراه شهید آیت الله صدر.
زمان: چهارشنبه سی و یکم خرداد هزارو سیصد و هشتاد و شش.
اثر زیر متعلق به هنرمندی است که بنا به خواست خودش نام وی محفوظ است. نام هایی که در تصویر مشاهده می شوند نام های هم کلاسی های هم اکنون من و نام یکی از استادهای هنرهای زیبا هستند.
عکسی که در زیر مشاهده می کنید از رده ی عکس های هِنری متعلق به دو هم رشته ای گرانقدر البته از نوع عروسکی اش می باشد. به نظر شما شخصیت روزمره ی کدامیک از این دو شاداب تر می باشد؟
به خاطر اصرار بیش از حد مردم در مورد «واضح نبودن عکس پروفایل» این عکس را در این پست می گذاریم تا درس عبرتی گردد برای دیگران. باشد که مقبول افتد. برای اثبات این نکته که عکس ذیل از عکسی که درون پروفایل باشی واضح تر است بدانجا مراجعه کنید.