نوشته ها

انسانی‌ترین رشته‌ی دانشگاهی جهان

او همان‌طور که راه می‌رفت، تاکید می‌کرد که انسانی‌ترین رشته‌ی دانشگاهی جهان تیاتر است. به برداشتن قدم‌های بعدی‌اش شک ‌کرد.
در همین هنگام این شک کم‌کم رشد کرد. آن‌قدر در ذات اقدس‌اش نفوذ کرد که بازایستاد.
صورت‌اش رنگ باخت و شک او را به تنهایی فراخواند.
از تنهایی به کفر آمد و کفر گفت.
بله! او یک خائن ِ کافر شده بود.

recreantnew

نوشته ها

طالع تقدیر

و باز دوباره من با فصل زمستان به میانه رسیدم. دیگر بهار را انتظار نمی‌کشم.
در زمستان خیابان‌ها را ترک گفتیم. از زمستان به یک فنجان ِ کوچک ِ گرم پناه آوردیم.
من به خیابان باز می‌گردم.
من یک واژه دارم. نه بیشتر نه کمتر.
نمی‌پذیرم.
نمی‌گویم.
برای رسیدن به آن‌چه که خوشبختی خوانده می‌شود باید خوش باشد.
واژه‌ام را باید فراموش کند.
از همین حالا هم برای فرارسیدن این روز، روزشمار نصب کرده‌اند.
برای رسیدن چنین فرخنده‌ی باشکوهی کم شدن اعداد روزشمار خوشایند به نظر می‌رسد.
اما، تنها، به نظر می‌رسد.
به راستی در نظرها نخواهم بود.
هنگامی که ترک شوم برگ‌های خشک شده‌ی روی زمین مرا همراهی خواهند کرد.
و من در این زمین، بیگانه‌ی تهی‌دستی شوم. بی برگ. با قطعاتی از جنس فلز.
یادباد آن روزگاران. یاد باد!

horoscope

نوشته ها

پایان

نمی‌دانم جرمم چه بود. فقط با پتک به سرم کوبیده شد و قرار بر این شد که من نادانسته شوم.
نمی‌دانم چه کسی به من گفت تو زیبا هستی. و نمی‌دانم چه کسی به من گفت تو زشت هستی. هرچه باشم بیم دارم از این که شاکر باشم یا کافر.
نمی‌دانم لیاقت فعل دوست داشتن را دارم یا نه. از این بیم دارم که مبادا با خیال این‌که؛ دوست دارم و دوست داشته می‌شوم همانند ابلهی به بیراهه روم. نیز ترسم که مبادا با دوست داشتن و دوست داشتنی، خودم را به کسی تحمیل کنم.
نمی‌دانم که حقیقت چیست.
نمی‌دانم که می‌خواهم بگویم یا نگویم.
نمی‌دانم که می‌خواهم بنویسم یا نه.
نمی‌دانم دریایی هست که مرا غرق در آغوش خویش کند؟ اصلا دریایی هست؟
خطری. . . خوبی‌ایی. . . دل آرامی‌ایی. . . شبی. . .
فغان. . ! خورشید مرا بیدار نمی‌کند.
به راستی اعتراف می‌کنم که هیچ نمی‌دانم.
پایان.

dontknow