نوشته ها

خانه‌ی تنهایی من

همیشه به این فکر می‌کردم که اگر فصلی به موقع از راه نرسد چه کنم؟ بعد به این نتیجه رسیدم مگر من درباره‌ی جا‌به‌جایی فصل‌ها مسئول بودم که حالا باید کاری بکنم کارستان؟
بگذریم. چیز مهمتری بود که باید به آن می‌پرداختم که انجام‌اش دادم؛

تصمیم من قطعی بود. یاد‌ش رفته بود روزی را که من جلوی او زانو زده بودم. صورت‌اش از اشک‌های من که بر روی صورتش می‌چکید خیس شده بود. دو دست‌اش دور گردنم حلقه شده بود و با تمام نیرویی که داشت به گردن من فشار می‌آورد. هیچ تقلایی برای رهایی از دستان‌اش نمی‌کردم. با این وجود من مصمم داشتم کار خودم را می‌کردم. سعی کردم زیاد فکر نکنم. خیلی طول نکشید . . . فشار دستان‌اش از دور گردنم آرام آرام کم شد و ناگهان دستان‌اش در هوا سقوط کردند. تقدیر به سرانجام رسید.

نوشته ها

پدر

تعليق چيز جالبي است. به خصوص اگر از سال بالا بزند.
معلقم در هوا.
حباب‌هايي هم هست. خُب باشد.
چيز خاصي هم بايد در اين بين وجود داشته باشد. بماند که هست يا نيست.
هرچند همه‌ و هیچ‌کس از پس آن برنيايند.
تعليق در هر امري جايز است. به خصوص جايي که هيچ‌کس انتظار آن‌را نداشته باشد.
همانند مرگ ناگهان مي‌رسد.
پافشاري نيست بر اين موقعيت.

نوشته ها

بازی

اولين وبلاگ دگرباشي که ديدم
واقعيتش نمي‌دانستم که به اين بازي دعوت مي‌شوم يا نه، اما يکي از دوستان وبلاگ نويس (My Bohemian World) ويکي از دوستان در بخش نظرهاي پست پيشين، من را به بازي دعوت کردند.
نيز نمي‌دانستم که چه بنويسم اگر به اين بازي فراخوانده شوم. دو دل بودم. يک جورهايي هم قلقلکم مي‌داد.
اما دعوت شدم.
«اولين وبلاگ دگرباشي که خوانده‌ام»
راستش خيلي کلي گويي است و جواب قطعي و به طور کامل درستي را نمي‌توانم بدهم. چرا؟
خوب حتما همه‌ي ما اولين روز دبستان‌مان را به ياد داريم چون از قبل مي‌دانستيم که فلان روز و در فلان ساعت بايد به مدرسه برويم و اين اولين باري بوده است که به مدرسه رفته‌ايم. فعلي که در اين ميان انجام شده، به روشني و آگاهي از پيش معلوم بوده است.
حالا يک سوال ديگر:» اولين انيميشن تلوزيوني که ديد چه بوده است؟» خب چه کسي مي‌داند؟ نمي‌توان جواب قطعي به اين سوال داد چون از قبل نمي‌دانستيم تلوزيون چه انيميشني را براي ما که اولين بار است به طور آگاهانه تلوزيون مي‌بينيم پخش خواهد‌ کرد. نيز احتمالا در حين تماشاي تلوزيون به تماشاي يک انيميشن نپرداخته‌ايم که حالا بدانيم اولين آن کدام بوده است.
با شرحي که داده شد من نمي‌توانم به طور قطع بگويم فلان وبلاگ اولين وبلاگ دگرباشي بوده است که من ديده‌ام.
سال‌ها پيش بود. دوران سياه تحصيلات من در دبيرستان بود. اينترنت تازه داشت رشد مي‌کرد و جوان‌هاي هم سن وسال من هم به تازگي به اينترنت دسترسي داشتند. وبلاگ نويسي تازه شروع شده بود و وبلاگ نويسان دگرباش زيادي هم نبودند. همه چيز تازه بود. خبري از فيد و آر.اس.اس هم نبود که بتواني مرتب از به روز شدن وبلاگ‌ها با خبر بشوي. خودت بايد چک مي‌کردي که فلاني به روز کرده يا نه. چند وبلاگ قديمي بودند که من آن‌ها را مي‌خواندم اما خواننده پروپا قرص آن‌ها نبودم که الآن به ياد بياورم اولين‌شان کدام بوده است.
با اين وجود وبلاگي را به خاطر دارم که به طور مرتب به آن سر مي‌زدم. وبلاگ «کوچه به کوچه» بود که يادم مي‌آيد آن موقع بر روي سرويس پرشين بلاگ قرار داشت. که بعدها توسط خود پرشين بلاگ مسدود شد و الآن هم بر روي سرويس بلاگفا قرار دارد. آن موقع به اندازه‌ي الآن در کامنت‌هاي پرشين بلاگ و بلاگفا قربون صدقه‌ي هم نمي‌رفتند و مطالبي که نوشته مي‌شد، بهتر از الآن بود و اين حس را به من منتقل مي‌کرد که تو، هم تنها نيستي و مانند تو، هم هستند که مي‌نويسند. [گرچه خودم آن موقع روي کاغذ مي‌نوشتم!] هرچند آن موقع وبلاگ خوان حرفه‌ايي نبودم. اما همين هم براي من زيادي بود و احساس خوشحالي به من مي‌داد از اين‌که کسي هم هست!
دوستان عزيز حالا که اين بازي راه افتاده و جمع زيادي از ما به آن دعوت شده‌ايم و يا اين بازي را دنبال مي‌کنيم، بهتر هست که به روز باشيم و از سامانه‌هاي مديريتي که براي آگاه شدن وبلاگ‌ها وجود دارد، نظير گوگل ريدر استفاده کنيم. خيلي ساده‌تر از اين حرف‌هاست. کافي است يک اکانت گوگل داشته باشيد و به آدرس http://google.com/reader برويد و در قسمت سبز رنگ سمت چپ که روي آن نوشته شده Add subscription را کليک کنيد و فيد RSS يا Atom وبلاگ مورد نظر را در آن وارد نماييد، يا حتي مي‌توانيد آدرس کامل وبلاگ را در آن قرار دهيد تا به صورت اتوماتيک فيد آن در گوگول ريدر شما قرار گيرد. از اين پس هر زمان که وبلاگي که در گوگل ريدر شما قرار دارد به روز رساني شود شما در گوگل ريدر خود مطلع خواهيد شد و حتي لازم نيست به خود وبلاگ سر بزنيد و همان‌جا پست‌هاي وبلاگ مورد نظر را بخوانيد.
به همين سادگي!

نوشته ها

اندر باب بهتر بودن و از این حرفا!

ایها الناس!
این همه به من “فلوکستین” توصیه نکنید. فلوکستین به من کارگر نبود. همان اول حذفش کردند. سر و کار من با “سه حلقه‌ایی” هاست.
پیشنهاد بهتری بدهید. [البته اگر هست.]

نوشته ها

همه‌ی داستان

جام را برای من آماده کردند. صورت‌هایی که جلوی روی‌ام بود همه خوشحالی عمیقی داشت. بعضی ها به صورت من نگاه می‌کردند تا مطمین بشوند که حالتی از تردید در صورت من برای نخوردن مایع قرمز رنگ داخل جام وجود ندارد. بعضی ها هم با نگاه اضطراب آمیزی به جام نگاه می‌کردند.
تا پیش از ورود من، هم‌همه‌ی عجیب و ملایمی همه جا را پر کرده بود. با نزدیک شدن من به جایگاه موعود سکوت کشنده‌یی جایگزین شد.
همه منتظر من بودند. ولی من منتظر هیچ‌کس نبودم. بارها از او خواسته بودم که با من این‌کار را نکند. اما ظاهرا صدای من به گوش او نمی‌رسید. طبیعی هم بود و با آن همه مشغله‌ایی که او داشت صدای من، صدای خرد شدن برگ خشک شده‌ی پاییزی بود که زیر پای او له می‌شد،‌ گم شده بود. . .
جام رو برداشتم. نمی‌دانستم که باید به کسی نگاه کنم یا نه! حتی نمی‌دانستم که چشمانم باید باز باشد یا بسته.
آیا این جماعت با نوشیدن من از جام رهایی پیدا می‌کردند؟
کاش واقعا این‌طور بود. ولی مثل روز برای من روشن بود که هیچ آینده‌ی روشنی برای آن‌ها در میان نخواهد بود. به هر صورتی که بود وضعیت آن‌‌ها از این که بود بهتری نداشت.
برای این قوم خوش‌ پندار هیچ چیز بدی هم افاقه نمی‌کرد چه برسد به یک چیز خوب. بنابر همین بود که اطمینان داشتم وضعیت به همین رویه ادامه خواهد یافت. حتی بعد از من.
خشونت ِ همراه با تاسفی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت. روح‌ام و جسم‌ام با این احساس همراه شده بودند.
تمام نیروهایم را جمع کردم. هر آنچه که قدرت داشتم و هر آن‌چه که روح من را جلال می‌داد. همه با هم در دست من تجلی یافتند.
می‌خواستم همانند آرش به همه‌ی آن‌ها آخرین تیرام را نشانه بگیرم،‌ تا مرزی بسازم از وجودِ پایدار. پایداری برای همه چیز. اما این امر برای آن‌ها به یقین پایان یافتن از تمام زنجیرها بود. خوش به حال روزگارانی که پایداری در آن گسترده است.
چه احتیاجی به من هست وقتی که باد می‌وزد؟ من هم زود گذر بودم.
چه کنم با مخالف‌خوانانی که دیگر مخالف وجود هستی من هستند؟
وای بر روزی که مخاطبی نداشته باشم.
و من فقط به خاطر نبود مخاطبم و خواست مخالف‌خوانان، به رسم ایشان اینگونه عمل می‌کنم تا مبادا مخاطبم را آزرده باشم.
جام را نوشیدم.
همه چیز برای آن‌ها به پایان رسیده بود. بوی خون رو احساس می‌کردم که در فضا پیچیده بود. احساس تزلزل هر لحظه در وجودم بیشتر رسوخ می‌کرد و بعد هیچ . . .!